دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 344295
تعداد نوشته ها : 228
تعداد نظرات : 183
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
آن‌ روزها، من‌ و 15 خانم‌ دیگر در مسجد «امام‌موسی‌بن‌جعفر(ع‌)» در خیابان‌ «غیاثی‌» تهران‌، نزد(شهید) آیت‌الله «محمدرضا سعیدی‌» دروس‌ حوزوی‌می‌خواندیم‌. در همان‌ حال‌ ارتباط‌ مبارزاتیمان‌ با ایشان‌و همین‌ طور با گروهی‌ از دانشجویان‌ دانشگاههای‌ علم‌و صنعت‌ و تهران‌ بود. رابط‌ اصلی‌ ما هم‌ مرحوم‌ آیت‌الله«ربانی‌ شیرازی‌» بود.
آیت‌الله سعیدی‌ فعالیت‌ مبارزاتی‌ گسترده‌ای‌ علیه‌رژیم‌ شاه‌ داشت‌. یکی‌ از روزها به‌ ایشان‌ اطلاع‌ داده‌ شدکه‌ نیروهای‌ «ساواک‌» (سازمان‌ اطلاعات‌ و امنیت‌ کشورـ مسئول‌ دستگیری‌ و شکنجه‌ مبارزان‌ مخالف‌ِ رژیم‌شاه‌) خانه‌ را محاصره‌ کرده‌اند. آقای‌ سعیدی‌،اطلاعیه‌ها و مدارک‌ زیادی‌ درباره‌ حضرت‌ امام‌ داشت‌.آن‌ روز یادم‌ است‌ که‌ کاغذی‌ را که‌ روی‌ آن‌ چند شماره‌تلفن‌ دیگر همرزمان‌ نوشته‌ شده‌ بود، سریع‌ به‌ دهان‌گذاشت‌ و خورد. ما زنها، ساکهایی‌ را که‌ همراهمان‌ بود،از اعلامیه‌ها پر کردیم‌ که‌ به‌ این‌ صورت‌ از خانه‌ خارج‌کنیم‌، تا مدرک‌ و سندی‌ به‌ دست‌ ساواکیها نیفتد.
مقدار زیادی‌ اعلامیه‌ داخل‌ ساکم‌ بود. از در خانه‌ که‌خارج‌ شدم‌، دیدم‌ ساواکیها کاملاً اطراف‌ خانه‌ را گرفته‌اندو همه‌ را می‌گردند. سریع‌ برگشتم‌ داخل‌ خانه‌ و در رابستم‌. آقای‌ سعیدی‌ اعلامیه‌ها را داخل‌ یک‌ گونی‌ خالی‌«برنج‌» ریخت‌ و یکی‌ از پسرهایشان‌ را فرستاد بالای‌دیوار، او هم‌ گونی‌ اعلامیه‌ را به‌ خرابه‌ پشت‌ خانه‌ برد وزیر آشغالها و خاکها پنهان‌ کرد.
وقتی‌ از خانه‌ بیرون‌ آمدم‌، رفتم‌ دم‌ مغازه‌ آقای‌«علی‌ بهاری‌» (از همرزمان‌ شهید نواب‌ صفوی‌ درفدائیان‌ اسلام‌ که‌ مدت‌ زیادی‌ زندان‌ بود.) وارد مغازه‌خرازی‌شان‌ شدم‌ و ماجرا را تعریف‌ کردم‌. آقای‌ بهاری‌ باموتور گازی‌ رفت‌ آنجا، ولی‌ زود برگشت‌ و گفت‌ که‌ساواکیها روی‌ بام‌ خانه‌ هستند و امکان‌ جلو رفتن‌ وبرداشتن‌ اعلامیه‌ها وجود ندارد. برنامه‌ای‌ ریختیم‌ و به‌عنوان‌ اینکه‌ می‌خواهیم‌ آشغال‌ داخل‌ خرابه‌ بریزیم‌،ایشان‌ رفت‌ و گونی‌ را آورد.
گونی‌ را بردم‌ خانه‌ خواهرم‌، که‌ نبودند. از سر دیواررفتم‌ خانه‌ همسایه‌شان‌ و گونی‌ را گذاشتم‌ لای‌ وسایل‌ وآشغالها و پنهان‌ کردم‌. بعد از چند شب‌ با خودم‌ فکرکردم‌ که‌ نکند بروند آنجا و گونی‌ را پیدا کنند! سریع‌ رفتم‌و آن‌ را آوردم‌ گذاشتم‌ داخل‌ آب‌ انبار خانه‌، که‌ یک‌طاقچه‌ کوچک‌ داشت‌. البته‌ همه‌ اینها با اضطراب‌ وخطری‌ بسیار همراه‌ بود. روز بعد، در کمال‌ احتیاط‌ ومراقبت‌، مدارک‌ را برداشتم‌ و بردم‌ خانه‌ پدرم‌. شبانه‌ وبدون‌ اینکه‌ چراغی‌ روشن‌ کنم‌، فقط‌ از بالای‌ دیوارهارفت‌ و آمد می‌کردم‌. گونی‌ را لای‌ پلاستیک‌ و مشماپیچیدم‌ وتوی‌ باغچه‌ خانه‌ پدرم‌ جاسازی‌ کردم‌. البته‌بعدها که‌ من‌ از ایران‌ فرار کردم‌، پدرم‌ دیده‌ بود درخت‌خشک‌ شده‌، آنجا را کنده‌ بود و اعلامیه‌ها را پیدا کرده‌بود. بعداز پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ که‌ آمدم‌ خانه‌،خواستم‌ باغچه‌ را بکنم‌ که‌ پدرم‌ گفت‌: «بیخودی‌ به‌خودت‌ زحمت‌ نده‌، من‌ همه‌ آنها را درآوردم‌ و از ترس‌اینکه‌ ساواکیها پیدایشان‌ کنند، همه‌ را سوزاندم‌.»
 
یکی‌ از فعالیتهای‌ من‌ در ایام‌ مبارزه‌، نوشتن‌اطلاعیه‌ و نامه‌ برای‌ فرماندهان‌ نیروهای‌ نظامی‌ وانتظامی‌ بود که‌ اول‌ باید آدرسهایشان‌ را پیدا می‌کردیم‌ وبعد اعلامیه‌ها را مبنی‌ بر اینکه‌ «از سرکوب‌ مردم‌ دست‌بکشید» به‌ خانه‌شان‌ می‌انداختم‌. یک‌ بار حدود پانزده‌روز تمام‌ با یک‌ تشک‌ و یک‌ چادر وصله‌دار، جلوی‌ «کاخ‌سعدآباد» (میدان‌ تجریش‌) از صبح‌ تا عصر نشستم‌ ومثلاً گدایی‌ می‌کردم‌. وظیفه‌ من‌ ثبت‌ ساعات‌ دقیق‌رفت‌ و آمد خانواده‌ شاه‌ از جمله‌ خود شاه‌ و اشرف‌ پهلوی‌بود. من‌ این‌ اطلاعات‌ را برای‌ اقدامات‌ بعدی‌ در اختیاربرادران‌ می‌گذاشتم‌. گاهی‌ هم‌ با اسم‌ مستعار به‌مجالس‌ می‌رفتم‌ و درباره‌ اعلمیت‌ حضرت‌ امام‌سخنرانی‌ می‌کردم‌.
 
یک‌ روز خبر آوردند که‌ آقای‌ «کرمی‌» و آقای‌«صالح‌» را در همدان‌ دستگیر کرده‌اند. آقای‌ صالح‌شوهر یکی‌ از فامیلهای‌ ما بود. برای‌ اینکه‌ به‌ خانواده‌آنها دلداری‌ بدهم‌، و هم‌ اینکه‌ از چند و چون‌ ماجرا باخبر شوم‌، یکی‌ دو روز به‌ همدان‌ رفتم‌. خانم‌ آقای‌ صالح‌که‌ پا به‌ ماه‌ بود، فارغ‌ شد. کمی‌ وضع‌ زندگی‌شان‌ را سر وسامان‌ دادم‌ و برگشتم‌ تهران‌. ساعت‌ حدود یک‌ بعد ازظهر بود که‌ رسیدم‌ تهران‌. مقداری‌ میوه‌ و خوراکی‌ ازهمدان‌ آورده‌ بودم‌. بچه‌ها دورم‌ نشستند که‌ آنها راتقسیم‌ کنم‌. ناگهان‌ زنگ‌ خانه‌ به‌ صدا درآمد. احساس‌کردم‌ باید خبری‌ باشد. یکی‌ از بچه‌ها رفت‌ در را باز کردو گفت‌ که‌ یک‌ آقایی‌ با شما کار دارد. دم‌ در که‌ رفتم‌، مردغریبه‌ای‌ را دیدم‌ که‌ به‌ محض‌ باز شدن‌ در، پایش‌ رالای‌ آن‌ گذاشت‌ که‌ مبادا در را ببندم‌. گفت‌: «شما خانم‌دباغ‌ هستید؟» گفتم‌: «بله‌» گفت‌: «آماده‌ شوید و با مابیایید». گفتم‌: «کجا بیایم‌؟ من‌ بچه‌دارم‌ ... کجا ...» و به‌بهانه‌ پوشیدن‌ لباس‌ رفتم‌ داخل‌ خانه‌. به‌ بچه‌هایم‌ که‌شش‌ دختر و یک‌ پسر بودند، گفتم‌:
ـ بچه‌ها اینها اومدن‌ و می‌خوان‌ من‌ رو ببرن‌ زندان‌... شما جیغ‌ و داد راه‌ بیندازین‌.
جیغ‌ و فریاد بچه‌ها باعث‌ شد که‌ ساواکیها بیایندتوی‌ حیاط‌ خانه‌. گفتند:
ـ خودشون‌ رو هم‌ که‌ بکشند، تو باید با ما بیایی‌،ولی‌ اگه‌ سر و صدا نکنند شما را می‌بریم‌ دو سه‌ تا سؤال‌می‌کنیم‌ و برتون‌ می‌گردانیم‌ اینجا... هیچ‌ کاری‌ باهاتون‌نداریم‌.
بچه‌ها همچنان‌ گریه‌ می‌کردند و مامان‌ مامان‌می‌گفتند. یکی‌ از ساواکیها گفت‌:
ـ تا شما شامتون‌ رو بخورین‌ مامانتون‌ رو آوردیم‌...
همراه‌ آنها، از در خانه‌ خارج‌ که‌ شدم‌ دیدم‌ که‌ یک‌ماشین‌ سر کوچه‌ ایستاده‌، یکی‌ ته‌ کوچه‌ و یک‌ ماشین‌دم‌ در خانه‌. داخل‌ هر کدام‌ هم‌ چند نفر مامور بودند.کوچه‌ را هم‌ بسته‌ بودند که‌ هیچ‌ ماشینی‌ تردد نکند. من‌را در صندلی‌ عقب‌ نشاندند. یک‌ مرد سمت‌ چپ‌نشست‌، یکی‌ دیگر سمت‌ راستم‌. ماشین‌ راه‌ افتاد. به‌سر کوچه‌ ایران‌ که‌ رسیدیم‌. یک‌ عینک‌ سیاه‌ به‌ چشمم‌زدند که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نتوانستم‌ جایی‌ را ببینم‌، ولی‌ ازمسیر حرکت‌ ماشین‌ در خیابانها متوجه‌ شدم‌ که‌ به‌طرف‌ مقر «کمیته‌ مشترک‌ ضد خرابکاری‌» که‌ نزدیک‌میدان‌ توپخانه‌ بود، می‌روند.
به‌ محض‌ اینکه‌ از ماشین‌ پیاده‌ام‌ کردند، واردراهرویی‌ با پله‌های‌ زیاد شدم‌. مدام‌ با لگد می‌زدند که‌سریعتر بروم‌. چند بار روی‌ پله‌ها افتادم‌. گفتم‌:«خب‌چشمم‌ را باز کنید که‌ لااقل‌ پله‌ها را ببینم‌...» این‌خواسته‌ من‌ با تعدادی‌ الفاظ‌ و فحشهای‌ رکیک‌ پاسخ‌داده‌ شد. با دیدن‌ این‌ وضعیت‌، خود را برای‌ برخوردهای‌تند آنان‌ آماده‌ کردم‌.
داخل‌ اتاق‌ روی‌ صندلی‌ که‌ نشستم‌، گفتم‌: «آقا تورو به‌ خدا هر سوالی‌ دارین‌ بگین‌ من‌ باید بروم‌ خانه‌ ...بچه‌هایم‌ تنها هستن‌...» با این‌ حرف‌ قصد داشتم‌ به‌آنها تفهیم‌ کنم‌ که‌ از هیچ‌ چیز خبر ندارم‌ و حرفهای‌آنان‌ را باور کرده‌ام‌.
ترس‌ عجیبی‌ در وجودم‌ پیدا شده‌ بود. طبیعی‌ هم‌بود. یک‌ مشت‌ مرد کثیف‌ و پست‌ بودند. برای‌ بازجویی‌به‌ اتاقی‌ دیگر بردند و شروع‌ کردند به‌ زدن‌ با کابل‌ وشلاق‌ به‌ کف‌ پاهایم‌. مدام‌ سؤالات‌ مختلف‌می‌پرسیدند. مجدداً برگشتم‌ به‌ اتاق‌ رئیسشان‌«منوچهری‌» و «تهرانی‌» که‌ از شکنجه‌گران‌ معروف‌ساواک‌ بودند.
سؤالات‌ مختلفی‌ می‌پرسیدند. من‌ هم‌ که‌ نمی‌دانستم‌ به‌ واسطه‌ لو رفتن‌ یا دستگری‌ اعضای‌ کدام‌گروه‌ مرا گرفته‌اند، برایم‌ خیلی‌ مشکل‌ بود که‌ حرف‌بزنم‌. اگر می‌دانستم‌ قضیه‌ مربوط‌ به‌ کدام‌ گروه‌ است‌، دوسه‌ تا اسم‌ بی‌اهمیت‌ را می‌گفتم‌ و از این‌ وضعیت‌رهایی‌ پیدا می‌کردم‌. ولی‌ چون‌ از علت‌ اصلی‌ دستگیری‌خبر نداشتم‌، ترسیدم‌ که‌ خدای‌ نکرده‌ اسم‌ کسی‌ را ببرم‌که‌ لو برود و او را اذیت‌ کنند.
شکنجه‌، همچنان‌ ادامه‌ داشت‌. به‌ انواع‌ مختلف‌.شلاق‌، کتک‌، اهانت‌ و هر چه‌ که‌ از دستشان‌ بر می‌آمد.ساعت‌ 12 شب‌ بود که‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌ از حال‌رفتم‌. کشان‌کشان‌ مرا بردند و انداختند داخل‌ یک‌ اتاق‌.چادرم‌ را که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ از خود دور نمی‌کردم‌، کشیدم‌روی‌ صورتم‌ و گوشه‌ اتاق‌ کز کردم‌، که‌ مثلاً خواب‌هستم‌. بی‌شرمها با حال‌ بسیار زننده‌ می‌آمدند داخل‌اتاق‌ که‌ مثلاً مرا بترسانند. سعی‌ کردم‌ بی‌حرکت‌ بمانم‌که‌ فکر کنند خوابم‌. حرفهای‌ زشتی‌ می‌زدند که‌ مرابترسانند. آن‌ شب‌ سپری‌ شد تا فردا.
 
از صبح‌ روز دوم‌، شکنجه‌های‌ اصلی‌ شروع‌ شد.دستم‌ را به‌ زور گرفتند، سوزنهایی‌ بلندی‌ را به‌ زیرناخنهایم‌ فرو کردند و سپس‌ نوک‌ انگشتانم‌ را که‌ سوزن‌زیرش‌ بودند، توی‌ دیوار کوبیدند. سوزها تا انتها در زیرناخنها نفوذ کرد. تمام‌ تنم‌ از درد تیر کشید. گاهی‌ با«باتوم‌ برقی‌» که‌ شوک‌ الکتریکی‌ ایجاد می‌کند، به‌اعضای‌ مختلف‌ بدنم‌ می‌زدند.
یکی‌ دیگر از وحشیانه‌ترین‌ شکنجه‌های‌تخصصی‌ ساواک‌ شاه‌، «آپولو» بود. تعریف‌ آن‌ را قبلاًشنیده‌ بودم‌. مرا روی‌ یک‌ صندلی‌ فلزی‌ نشاندند.کلاهی‌ آهنی‌ که‌ سیمهایی‌ به‌ آن‌ وصل‌ بود، روی‌ سرم‌بستند؛ دستها و پاهایم‌ را هم‌ به‌ صندلی‌ بستند. به‌یکباره‌ جریان‌ برقی‌ ـ که‌ چندان‌ قوی‌نبودکه‌ آدم‌ را بکشدولی‌ سیستم‌ عصبی‌ را به‌ هم‌ می‌ریخت‌ ـ وصل‌شد.بدنم‌ کاملاً به‌ لرزه‌ افتاد و اعصابم‌ داغان‌ شد. اصلاًنمی‌توانم‌ حالت‌ آن‌ لحظه‌ خودم‌ را بیان‌ کنم‌. هر عمل‌زشتی‌ که‌ از دستشان‌ برمی‌آمد، انجام‌ می‌دادند و مدام‌اهانت‌ می‌کردند.
 
گاهی‌ کف‌ پاهایم‌ از شدت‌ ضربات‌ شلاق‌ شدیداًورم‌ می‌کرد. سریع‌ مامور شکنجه‌ دست‌ و پایم‌ را بازمی‌کرد و با شلاق‌ دنبالم‌ می‌افتاد که‌ به‌ دور بالکن‌ دایره‌مانندی‌ که‌ با نرده‌ آهنی‌ پوشیده‌ شده‌ بود، بدوم‌. اول‌منظورشان‌ از این‌ کار را نفهمیدم‌، ولی‌ بعداً متوجه‌ شدم‌که‌ این‌ کار را می‌کنند که‌ تاولهای‌ کف‌ پا ورم‌ نکند، تادوباره‌ بتوانند شلاق‌ بزنند. گاهی‌ هم‌ پاهایم‌ را به‌گیره‌هایی‌ که‌ به‌ سقف‌ وصل‌ بود، می‌بستند و تا چندساعت‌ به‌ حالت‌ آویزان‌ می‌ماندم‌.
نماز خواندن‌ در آنجا ممکن‌ نبود. یعنی‌ اجازه‌نمی‌دادند. زمان‌ از دستمان‌ رفته‌ بود و فقط‌ به‌ واسطه‌شام‌ یا صبحانه‌ که‌ می‌آوردند، شب‌ وروز را می‌فهمیدم‌ وبا در نظر گرفتن‌ این‌ زمانها نماز می‌خواندم‌. چون‌ درطول‌ هر بیست‌ و چهار ساعت‌ فقط‌ یک‌ بار حق‌ داشتم‌به‌ دستشویی‌ بروم‌؛ آن‌ هم‌ یک‌ سرباز مراقبم‌ بود که‌اعصابم‌ خرد می‌شد. خلاصه‌ با همان‌ حالت‌ نشسته‌ باجهت‌یابی‌ احتمالی‌ قبله‌، نماز می‌خواندم‌.
 
یکی‌ از سخت‌ترین‌ موقعیتها برایم‌، آنجا بود که‌دخترم‌ را که‌ تازه‌ وارد سیزده‌ سالگی‌ شده‌ بود، به‌ زندان‌آوردند.
آن‌ شب‌، از ساعت‌ 12 صدای‌ جیغ‌ و فریاد او را که‌شکنجه‌ می‌شد شنیدم‌. فقط‌ فردیادهایش‌ را می‌شنیدم‌و نمی‌دانستم‌ چه‌ می‌کشد. نمی‌دانستم‌ چکار کنم‌.همدمی‌ جز گریه‌ نداشتم‌. فکر کنم‌ ساعت‌ چهار صبح‌بود که‌ سر و صدایی‌ در بند زندان‌ آمد. از سوراخ‌ روی‌ درسلول‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ دو تا سرباز زیر بغل‌ دخترم‌ راگرفته‌اند و او را کشان‌ کشان‌ آوردند انداختند وسط‌ راهرو،و با سطل‌ رویش‌ آب‌ ریختند که‌ به‌ هوش‌ بیاید. با دیدن‌این‌ صحنه‌ دیگر طاقتم‌ تمام‌ شد. دیوانه‌وار با مشت‌ به‌در کوبیدم‌ و فریاد زدم‌. گفتم‌ که‌ در را باز کنید تا ببینم‌بچه‌ام‌ چه‌ شده‌.
مرحوم‌ آیت‌الله «ربانی‌ املشی‌» که‌ در یکی‌ دیگر ازسلولها بود، با صوت‌ زیبا شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ قرآن‌ تارسید به‌ آیة‌ «استعینوا بالصبر و الصلوة‌» کمی‌ آرام‌گرفتم‌، ساکت‌ شدم‌ و سر جایم‌ نشستم‌. بعد از چنددقیقه‌ بلند شدم‌ تا دوباره‌ به‌ دختر کوچولویم‌ که‌ زیرضربات‌ و شکنجه‌های‌ وحشیانه‌ دژخیمان‌ شاه‌ له‌ شده‌بود، نگاهی‌ بیندازم‌. یک‌ پتوی‌ سربازی‌ آوردند، او راانداختند توی‌ آن‌ و بردند. با دیدن‌ این‌ صحنه‌ احساس‌کردم‌ دخترم‌ مرده‌ است‌. خوشحال‌ شدم‌. خدا را شکرکردم‌ از اینکه‌ از شر ساواکیها و شکنجه‌های‌ کثیفشان‌راحت‌ شده‌ است‌.
حدود شانزده‌ روز از آخرین‌ دیدار من‌ و دخترم‌می‌گذشت‌؛ خیالم‌ راحت‌ بود که‌ او مرده‌ و دیگر شکنجه‌نمی‌شود. ولی‌ آن‌ شب‌، درِ سلول‌ را باز کردند و در کمال‌تعجب‌ دیدم‌ که‌ دخترم‌ را به‌ داخل‌ سلول‌ انداختند و در رابستند. او گفت‌ که‌ در طی‌ این‌ مدت‌، در بیمارستان‌شهربانی‌ (در خیابان‌ بهار) بستری‌ بوده‌ است‌. او را درآغوش‌ گرفتم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازشش‌. مچ‌ دستهایش‌را که‌ لمس‌ کردم‌، گریه‌ام‌ گرفت‌. زخم‌ بدی‌ به‌ چشم‌می‌خورد، او را با دستبند، محکم‌ به‌ تخت‌ بسته‌ بودند.
 
هیچ‌ جای‌ سالمی‌ در بدنم‌ نمانده‌ بود که‌ ازشکنجه‌های‌ آنان‌ در امان‌ باشد. دستهایم‌ تا آرنج‌، پشت‌گوشها و ... پر بود از آثار سوختگی‌ و زخم‌. در اتاق‌شکنجه‌، دژخیمان‌ شاه‌ سیگارهایشان‌ را روی‌ بدن‌ من‌خاموش‌ می‌کردند. حتی‌ یک‌ بار هم‌ یکی‌ از آنها چیزی‌مثل‌ انبردست‌ انداخت‌ زیر ناخن‌ پایم‌، آن‌ را گرفت‌ واین‌ور و آن‌ور کرد بعد کشید. دردِ خیلی‌ عجیبی‌ داشت‌.اصلاً قابل‌ تعریف‌ نیست‌. حالا که‌ حدود سی‌ سال‌ از آن‌روز می‌گذرد، این‌ انگشت‌ پایم‌ هنوز عفونت‌ دارد و چرک‌می‌کند.
گاه‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌، بی‌هوش‌ می‌شدم‌ وبدنم‌ را به‌ داخل‌ زندان‌ می‌انداختند. آنها که‌ از شکنجه‌من‌ خسته‌ شده‌ بودند، دخترم‌ را آورده‌ بودند تا با شکنجه‌او، مرا تحت‌ تاثیر بگذارند و فشار بیاورند که‌ حرف‌ بزنم‌.
 
آن‌ شب‌ که‌ دخترم‌ را به‌ سلول‌ آوردند، سه‌ تا موش‌هم‌ انداختند داخل‌. دخترم‌ که‌ ترسیده‌ بود به‌ من‌ پناه‌آورد. بغلش‌ کردم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازش‌ و گفتم‌ اگربخواهی‌ جیغ‌ بزنی‌ و عکس‌العمل‌ نشان‌ بدهی‌، اینهاکارهای‌ دیگری‌ هم‌ می‌کنند. مثلاً مار می‌آورند.مارهایی‌ که‌ زهرش‌ را گرفته‌ بودند، برای‌ ترساندن‌زندانی‌ به‌ داخل‌ سلول‌ می‌انداختند. تنها پتویی‌ را که‌داشتیم‌، دورش‌ پیچیدم‌ و گفتم‌ که‌ موشها در تاریکی‌نمی‌مانند و احتمالاً می‌روند طرف‌ دریچه‌ای‌ که‌ روی‌سقف‌ بود ـ و معلوم‌ نبود مال‌ چی‌ بود ـ نور خفیفی‌ از آنجامی‌آمد.
احساس‌ من‌ و دخترم‌ در آن‌ شبهای‌ شکنجه‌ وتنهایی‌، غیر قابل‌ وصف‌ و درک‌ است‌. باید مادر بود تابشود اینها را احساس‌ کرد. کسی‌ که‌ مادر است‌ و این‌خاطرات‌ را می‌خواند، می‌فهمد یک‌ دختر بچه‌ای‌ که‌ تاآن‌ روز حتی‌ «پوشیه‌» از صورتش‌ برداشته‌ نشده‌، پسرعمه‌اش‌ که‌ ماهها در خانه‌ ما زندگی‌ کرده‌ بود، هنگامی‌که‌ آن‌ دو را سوار ماشین‌ کرده‌ بودند که‌ ببرند ساواک‌، او رانشناخته‌ بود. پسر عمه‌اش‌ به‌ او گفته‌ بود که‌ می‌گویندشما دباغ‌ هستید، از کدام‌ خانواده‌ دباغ‌ هستید؟ و او گفته‌بود مادرم‌ را گرفته‌اند و او فهمیده‌ و شناخته‌ بودش‌.
این‌ دخترها با هیچ‌ مرد غریبه‌ای‌ برخوردنداشته‌اند، حالا حسابش‌ را بکنید، می‌گفت‌ من‌ را توی‌اتاقی‌ بردند که‌ هفت‌ ـ هشت‌ تا مرد بدون‌ لباس‌ انداخته‌بودند وسط‌ می‌زدند، فحاشی‌ می‌کردند و او که‌ دختری‌سیزده‌ ساله‌ بود، فقط‌ جیغ‌ می‌زده‌ و التماس‌ می‌کرده‌.کاری‌ از دستش‌ بر نمی‌آمده‌. بعد زیر همان‌ شکنجه‌ها ازهوش‌ رفته‌ بود که‌ با باتوم‌ برقی‌ به‌ او شوک‌ وارد کرده‌بودند و آنقدر حالش‌ بد شده‌ بود که‌ شانزده‌ روز دربیمارستان‌ بستری‌ شده‌ بود تا کمی‌ حالش‌ جا بیاید.
او که‌ الان‌ حدود چهل‌ سالش‌ است‌، دوبار قلبش‌عمل‌ شده‌ است‌ و حتی‌ نمی‌تواند درست‌ نفس‌ بکشد.گوشه‌ خانه‌ درازکش‌ افتاده‌ است‌ و قدرت‌ هیچ‌ کاری‌ وحتی‌ حرف‌ زدن‌ ندارد.
خیلی‌ دلم‌ می‌سوخت‌. او به‌ خاطر من‌ شکنجه‌ شده‌بود ولی‌ حالا که‌ بدن‌ شکسته‌اش‌ در آغوشم‌ بود، چیزی‌نداشتم‌ تا به‌ او بدهم‌ که‌ کمی‌ قوت‌ بگیرد. تنها کمکی‌که‌ آنجا به‌ ما شد، یک‌ سرباز نگهبانی‌ بود که‌ اهل‌کردستان‌ بود. او که‌ دلش‌ خیلی‌ برای‌ ما سوخته‌ بود، یک‌شب‌ ساعت‌ حدود 10، یواشکی‌ پنجره‌ فلزی‌ کوچکی‌ راکه‌ روی‌ در سلول‌ بود، باز کرد و چیزی‌ انداخت‌ داخل‌. اول‌فکر کردم‌ دوباره‌ موش‌ انداخته‌اند. نگاه‌ که‌ کردم‌، دیدم‌یک‌ بسته‌ کوچک‌ است‌ که‌ سه‌ تا حبّه‌ قند داخلش‌ بود.بعد، از لای‌ در گفت‌: «اینها را بده‌ به‌ بچه‌ات‌ بخوره‌ شایدیک‌ ذره‌ جان‌ بگیره‌...» شب‌ دیگر پنج‌ تا حبّه‌ انگورانداخت‌ و گفت‌: «دخترت‌ خیلی‌ ضعیف‌ شده‌ ... من‌ چیزدیگری‌ ندارم‌ که‌ بدهم‌... همین‌ چند تا حبه‌ انگورو بده‌به‌ اون‌ شاید کمی‌ حالش‌ بهتر شود.»
 
سلول‌ ما، حدود یک‌ متر و هفتاد سانت‌ طول‌ وعرضش‌ بود. البته‌ در بعضی‌ از سلولها، در همین‌ فضا،چهار ـ پنج‌ نفر زندانی‌ بودند. کف‌ زندان‌ هم‌ مدام‌ خیس‌بود. حالت‌ لجن‌ زار داشت‌.
یکی‌ از سخت‌ترین‌ لحظات‌ زندان‌، هنگامی‌ بودکه‌ یکی‌ از ما را برای‌ شکنجه‌ می‌بردند. «رضوانه‌»دخترم‌ را که‌ می‌خواستند ببرند، اصلاً جلوی‌ ساواکیهاگریه‌ نمی‌کردم‌. صدای‌ پای‌ نگهبانها که‌ می‌آمد، دخترکوچولویم‌ را در آغوش‌ می‌کشیدم‌، صورتش‌ را غرق‌بوسه‌ می‌کردم‌ و می‌گفتم‌:
ـ عزیزم‌ ... به‌ خدا می‌سپارمت‌ .... هر چی‌ خدابخواد همونه‌...
او را که‌ می‌بردند، بغضم‌ می‌ترکید، یکه‌ و تنها درآن‌ تاریکی‌ زندان‌، می‌زدم‌ زیر گریه‌. کف‌ دستهایم‌ راروی‌ دیوار می‌کوبیدم‌، تیمم‌ می‌کردم‌ و نماز می‌خواندم‌ تادلم‌ آرام‌ بگیرد.
ساعتی‌ بعد، درِ سلول‌ باز می‌شد و بدن‌ نیمه‌جان‌ اورا که‌ می‌انداختند، می‌رفتند. هر چیزی‌ که‌ توانسته‌ بودم‌پنهان‌ کنم‌، ذره‌ای‌ از غذا و یا چند قطره‌ آب‌، در دهانش‌می‌گذاشتم‌. صورت‌ نازش‌ را فوت‌ می‌کردم‌ و یا با گوشه‌پتو باد می‌زدم‌.
 
الگوی‌ من‌ در صبر و تحمل‌ همة‌ این‌ شکنجه‌ها،اول‌ اعتقادم‌ به‌ الطاف‌ الهی‌، راه‌ امام‌ و سپس‌ شهیدبزرگوار آیت‌الله سعیدی‌ بود که‌ چند سالی‌ را در محضرایشان‌ کسب‌ علم‌ کرده‌ بودم‌. ایشان‌ کسی‌ بود که‌ زیربدترین‌ شکنجه‌ها فریاد زده‌ بود:
ـ اگر تکه‌ تکه‌ام‌ کنید، هر قطره‌ خونم‌ فریاد می‌زندخمینی‌... خمینی‌...
همین‌ اعتقادات‌ دینی‌ بود که‌ همواره‌ تلاش‌می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌. با وجودی‌ که‌ زیر دست‌کثیف‌ترین‌ و پست‌ترین‌ انسانهای‌ روی‌ زمین‌، که‌ذره‌ای‌ شرافت‌، حیا و غیرت‌ در وجودشان‌ وجود نداشت‌،مدام‌ شکنجه‌ می‌شدم‌ و مورد اهانت‌ و آزار قرارمی‌گرفتم‌، ولی‌ سعی‌ می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌.روزهای‌ اول‌ چادر داشتم‌ که‌ گرفتند. سپس‌ یک‌ پیراهن‌مردانة‌ زندانی‌ها را از سلول‌ بغلی‌ گرفتم‌، وقتی‌ می‌آمدندکه‌ برای‌ شکنجه‌ ببرندم‌، آن‌ را روی‌ سرم‌ می‌انداختم‌ وآستینهایش‌ را زیر گلویم‌ گره‌ می‌زدم‌ تا موهایم‌ پیدانباشد. بعداً این‌ پیراهن‌ را هم‌ طاقت‌ نیاوردند که‌ ببینندروی‌ سرم‌ می‌کشم‌، گرفتند؛ دو تا پتوی‌ سربازی‌ به‌ ماداده‌ بودند. از آن‌ روز به‌ بعد هرگاه‌ می‌خواستیم‌ برای‌شکنجه‌ برویم‌، یکی‌ از پتوها را من‌ روی‌ سرم‌می‌کشیدم‌، یکی‌ را دخترم‌. به‌ همین‌ خاطر در زندان‌ به‌«مادر و دخترِ پتویی‌» معروف‌ شده‌ بودیم‌.
بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ به‌ خواسته‌ یکی‌ از آشنایان‌،به‌ پادگان‌ لویزان‌ رفتم‌. «تهرانی‌» کسی‌ که‌ در شکنجه‌من‌ و دخترم‌ حیا و شرفی‌ نداشت‌ و در خباثت‌ روی‌وحشی‌ترین‌ها را سفید کرده‌ بود، نشسته‌ بود پشت‌ یک‌میز، یک‌ لیوان‌ آب‌ میوه‌ کنار دستش‌ بود، و تند تنداعترافات‌ می‌نوشت‌. به‌ او گفتم‌:
ـ آقای‌ تهرانی‌... مرا می‌شناسی‌؟
گفت‌: «نه‌... بجا نمی‌آورم‌...»
گفتم‌: «برایت‌ خیلی‌ متأسفم‌، تو که‌ دیشب‌ توی‌مصاحبه‌ تلویزیونی‌ات‌ جنایاتت‌ را با ذکر ساعت‌ و دقیقه‌می‌گفتی‌، چطور مرا نمی‌شناسی‌؟»
گفت‌: «به‌ خاطر نمی‌آورم‌.»
گفتم‌: «مادر دختر پتویی‌ را یادته‌؟»
تا این‌ را گفتم‌، چشمانش‌ گرد شد؛ با کف‌ دست‌ به‌پیشانی‌اش‌ کوبید و گفت‌:
ـ بله‌... بله‌... من‌ جداً متأسفم‌... فکر می‌کردم‌ شمااز بین‌ رفته‌اید.
گفتم‌: «نخیر.. خدا خواست‌ که‌ من‌ بمانم‌ تا یکی‌ ازنشانه‌ها باشم‌ برای‌ خباثت‌ شما... شما از ما این‌ جوری‌بازجویی‌ می‌کردین‌؟... با آب‌ میوه‌ و در کمال‌ آرامش‌؟...یادته‌ دختر بچه‌ سیزده‌ سالة‌ من‌، توی‌ اون‌ گرمای‌تابستان‌، تشنه‌اش‌ بود، لَه‌لَه‌ می‌زد، لیوان‌ آب‌ یخ‌ راآوردی‌ جلویش‌، او له‌له‌ می‌زد و تولیوان‌ را جلوی‌ دهانش‌بردی‌، ولی‌ آن‌ را خالی‌ کردی‌ روی‌ زمین‌؟
گفت‌ : «بله‌ ... بله‌ ... من‌ متاسفم‌.»
بعد آب‌ دهانی‌ روی‌ زمین‌ انداختم‌ و خارج‌ شدم‌.دیگر طاقت‌ نداشتم‌ چهره‌ خبیث‌ او را ببینم‌. واقعاً خدامنتّقم‌ خوبی‌ است‌.

دسته ها :
يکشنبه پانزدهم 10 1387
X