به نام خدا
قرار بود روز 25 اسفند سال 86 راهي كربلا بشيم ولي به علت شلوغي و ازدحام جمعيت
پشت مرز و يك سري مسائل ديگه رفتن به تاخير مي افتاد-نگاه من مدام به تلفن بود-اگه نميرفتم
ميمردم-بعد مدتي تلفن زنگ زد-جواب مثبت بود-البته ما فقط به اميدي ميرفيتيم شايد برگشت تو
كار بود-بعد از ظهر 4 فروردين 87 راهي شديم-من از نسل امام سوم و يه سيد ديگه از نسل
امام دوم جلوي اتوبوس بوديم-خوشحال بوديم كه بالاخره راهي شديم-خيلي دلم آروم بود-رسيدم مهران-
اينقد شلوغ بود كه نميشه به تصوير كشيد-ما پياده شديم خسته بوديم ولي به ناچار بايد فكري ميكرديم
- يكي ميگفت ما 7 روزه اينجاييم يكي ميگفت ما8 روز و غيره
اينقد اتوبوس تو صف ايستاده بود كه نگو-ما نمازو خونوديم نهار خورديم-خيلي سخت بود-هوا
گرم-گردو خاك و غيره-يه خونه كرايه كرديم-شب اونجا مونديم-شد شب دوم-فرداش همه يه فكري
كرديم-هر كسي يه چيزي ميگفت-45 نفر ما بوديم-
شد صبح همه شلوغ ميكردن-خيلي سخت بود برا منو امثال من-ولي عشق اجدادم و زيارت اونا منو
آروم ميكرد-خيلي هوا گرم بود-خيليا از مرز عبور كردن و ما پشت مرز مونديم-فردا صبح من و دو
نفر ديگه كه انفرادي بوديم از مرز گذشتيم-حالا منو يه زن و شوهر اونور مرز تنها هستيم-كم كم انگشت
شماري شديم و به راه كربلا شتافتيم-ولي چون تو الكوت عراق درگيري بود مارو برگردوندند-رفتيم تو يه
حسينيه تو روستاي بدره تو عراق-خيلي مردم بدره خوب بودن
واقعا نميشه وصفشون كرد-مهمون نواز و دلگرمو مهربان-اينقد خسته بوديم كه نگو-بعد ازظهر چندين
كاروان وارد حسينيه شد-همه ايراني بودن-شب هر كسي دعا ميكرد-ولي سرنوشت چي بود؟ روز قيامت
بود-اونايي كه پشت مرز بودن برگشتند-وما اين طرف مرز تو غربت---شب اونجا خوابيديم-گه گاهي
صداي شليك ميومد ولي الا بذكرالله تطمئن القلوب-شد صبح-ماموراي عراقي اومدن همه رو از اوجا بيرون
كردن و به مرز ايران فرستادن-ما كه خودمونو زديم به بيخيالي-اتحاد داشتيم و با هم بوديم-ساعات سختي رو
ميگذرونديم-مشغول نهار بوديم و كاري به هيچكي نداشتيم-اونايي كه ميرفتن غرق گريه بودن-دلم ميخواست
كشته بشم ولي گريه يه مادر مسن رو نبينم كه به يه اميدي اومده اين طرف مرز-ه م ه گريه ميكردن-واقعا
لحظات سختي بود-من مشغول نماز ظهر بودم-كه علي اكبر گفتش سيدو برفسيم لب مرز و خودمون بعدا
ميام-خيلي سخت بود-دلم ميخواست بتركه ولي استقامت و صبر باهام بود-ان الله مع الصابرين-
يه دختري كه باهامون بود-زد زير گريه خيلي دلم شكست ولي هيچي نميگفتم-خانوادش دلداريش دادن و
تصميم گرفتيم راهي كربلا بشيم-بعد از ظهر ما بوديم-تعدادمون 17 نفر بود-خيلي صميمي بوديم-خيلي
شوخيو مزاح ميكرديم-به عربي ميگفتيم الجارو يا الطي يا غيره---واقعا جاي شما خالي بود-شب تصميم بر
اين بود كه صبح ساعت 5 به وقت عراق راهي بشيم-ولي يه جاسوس ميون ما گذاشته بودن-فردا صبح بعد
نماز درب رو روي ما قفل كردن ولي روي اميد ما تاثيري نداشت-همون كسي كه مارو آفريد همونم قفلو باز
ميكنه--شد ساعت 6.5 صبح -دربو يواشكي باز كردن و ما با عجله رفتيم پشت خونه ها مخفي شديم-البته تموم
وسايلمونو تو حسينيه گذاشتيم به امانت و خيلي اندك لباس برداشتيم-من فقط لباسايي كه تنم بود با خودم بود-آخه
تو مرز ايران به اميد اينكه بقيه ميان پيش ما لباسامو اونجا گذاشتم--دو تا حايس گرفتيم و از راه بيابون راهي نجف
شديم آخه تو كربلا درگيري بود---مارو تعقيب كردن ولي راننده خيلي سمج بود-با حرفاش اونارو برگردوند-من كه
يه كم عربي بلد بودم فهميدم چي گفت-عربه به اونا گفت مسئوليتش با خودم-راهي شديم-صلوات فرستاديم و به راه
خود ادامه داديم---خيلي خوب بود---من جلو نشسته بودم- واقعا جالب بود كه يه سيد ديگه از نسل امام موسي كاظم
با من كنار هم بوديم-خيلي خوب بود-با اون عربه حرف ميزديم و شوخي ميكرديم---ناگاه تو راه جلو مارو گرفتن و
مانع از رفتن ما شدن-اينقد صحبت كرديم والتماسو غيره كه راضي شدن-البته گفتن مسئوليت كشته شدن با خودتون
-در ضمن از بي راهه برين نجف-راه بيابوني رو انتخاب كردن وبا خوشحالي راهي شديم-هوا گرم و بچه ها تشنه
و گرسنه-ولي عاشق بودن ما اين موارد رو حذف ميكرد-بعد از ظهر رسيديم تو الكوت عراق-اگه 5 يا 6 ثانيه زودتر
رسيده بوديم الان تو دنيا نبوديم--من كه هيچ ترسي نداشتم-جلومون آمريكايي ها جنگ ميكردن-بسرعت رفتيم تو يه
كوچه و راهي شديم و مسيرمونو تغيير داديم----خدارو شكر خطر رفع شد-به راه خود ادامه داديم--نمازو تو يه مسجدي
خونديم و باز راهي شديم-تو ابوحمزه عراق مارو اسكورت كردن و با تعجب گفتن چرا اومدين-ولي ما عاشق
بوديم و چيزي نميفهميديم-ساعت 10 شب به وقت عراق رسيديم نجف--وااااااااااااااااي چه حالي داشت-جاتون خالي
-يه هتل گرفتيم و سه روز نجف مونديم در حالي كه كربلا نا امن بود---بعد سه روز كربلا امنيتش حاصل شد و
رفتيم كربلا-اينقد آرامش داشتيم كه نگو-وصفش خيلي قشنگه كه نميتونم اين وصف قشنگو به تصوير بكشم-بعد
مدتها دوباره چشمم به بارگاه و ضريح اجدادم منور شد-6 روز كربلا بوديم و تو اين 6 روز يك روزشو اختصاص
داديم به كاظمين-آره هيچي نميتونست مارو از رفتن باز بداره-كاظمين و كربلا و نجف انگار غربتي داشت-تنها و
بي كس آرام خفته بودن---وصفش را چگونه به كشيدن وقتي تنهايي حكمفرماست؟ زيارت امام موسي كاظم و آقا امام
جواد (ع) واقعا سخت بود-شيخ مفيد رو هم زيارت كرديم----راهي شديم به سوي كربلا-----وباز آرامش و غربت!-
----تعداد صفهاي نماز تو صحن امام حسين 7 اي 8 صف بود-خلوتي و سكوتو ابهام------هيچكس غربت را معنا
نبخشيد جز گودال قتلگاه-----------و اين روزها دلم بهانه ميگيرد-------صبح 19 فروردين با كربلا وداع كرديم-
همه گريان بوديم-چرا كه دلكندن از كربلا سخت بود----و اين رويايي بود
كه ديگرهرگز زنده نخواهد شد------از ميان 30 -40 هزار نفر-فقط 17 نفر را هي شديم و روز قيامت هم
اينگونه است كه از ميليادها نفر فقط چند ميليوني از صراط عبود ميكنند-
ياد روزهايي كه دور حرمين طواف ميداديم بخير
همه ي ملتمسين دعا
كاربران و كاركنان تبيان
و در راس امام زمان(عج)
ياد شدند
قدر ملت و كشور خود را بدانيد
يا علي