در سال 61ق، پنجاه سال بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم، جامعه اسلامى شاهد سانحهاى بسيار اسفبار بود؛ نوه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به طرز فجيعى به همراه ياران اندك خود به شهادت رسيد و اهل بيت او به اسارت رفتند. چرا عاشورا اتفاق افتاد؟ اين پرسشى است كه نوشته حاضر به منظور يافتن پاسخى قانعكننده به آن، بر آمده است.
بر همين اساس مباحث ذيل را در اين مقاله مورد توجه و مداقه قرار دادهايم: بافت اجتماعى جزيرةالعرب قبل از بعثتبه عنوان مرده ريگ جاهليت، رخداد سقيفه به عنوان اولين انحراف بنيادين در حركت اسلامى كه در آن عقيده، فداى قبيله شد و نتايجى كه از اين اجتماع شتابآلود برآمد، سياست مالى خلفاى نخستين؛ به ويژه دوره عمر و عثمان و بدعتها و انحرافاتى كه در اين زمينه به وقوع پيوست، انحرافات فكرى كه معاويه و جانشين او يزيد ابداع كردند (همانند: جعل حديث، تبديل خلافتبه سلطنت، احياى عروبت و فروداشت موالى) و بالاخره تقويت جريانهاى فكرى انحرافى همانند مرجئه كه مشروعيتبخش رفتار غير دينى امويان بودند.
مكتبى كه مىرفتبا كجروىهاى تفاله جاهليت ... با شعار «لا خبر جاء و لا وحى نزل» محو و نابود شود ... ناگهان شخصيت عظيمى . .. قيام كرد و با فداكارى بىنظير و نهضت الهى خود، واقعه بزرگى را به وجود آورد.
(امام خمينى، صحيفه نور، ج 12، ص 181)
مقدمه
سانحه عاشورا و ابعاد مختلف آن، تحقيقات علمى فراوانى را به خود اختصاص داده است، اما به نظر مىرسد به يكى از وجوه اين پديده تاريخى كه در حوزه «تاريخ اسلام» - بهطور اخص - و در «تاريخ انسانى » - به طور اعم - اهميت به سزايى دارد، كمتر توجه شده است و آن بررسى تاريخى «چرايى» رخداد كربلاست. چرا پس از گذشت پنجاه سال از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم حاكمان جامعه اسلامى به آسانى به قتل و عام و اسارت خاندان او اقدام مىكنند و چنين مصيبت عظيمى را بر آل محمد روا مىدارند؟ چرايى اين واقعه را در كجا بايد جستوجو كرد؟ در نوشتار حاضر در حد توان به اين پرسش پاسخ داده شدهاست.
1) مرده ريگ جاهليت
بىترديد بخشى از علل و عوامل رخداد حادثه كربلا را بايد در عصر جاهليت جزيرة العرب و مناسبات فرهنگى، اقتصادى و سياسى حاكم بر زندگى اعراب و قبايل ساكن در آن جستوجو كرد. اطلاق واژه جاهليتبراى دوره مورد نظر، خود گوياى واقعيتهاى غير قابل انكارى است. به جز عده معدودى از صاحبنظران كه نكات برجسته فكرى و مدنى براى عرب عصر جاهلى قائلاند، (1) بيشترين آنها كاربرد واژه جاهليت را براى اين دوره بسيار با مسما مىدانند. بىشك استعمال اين مفهوم داراى محدوديت زمانى و مكانى خاصى است؛ به اين معنا كه از نظر زمانى، مفهوم جاهليت دوران دويست ساله قبل از بعثت را شامل مىشود، چرا كه در قرون پيشتر، آن سرزمين مهد تمدنهاى مختلف بشرى بودهاست كه ما به وسيله قرآن از وجود آنها آگاه شدهايم.
از نظر جغرافيايى نيز بايد اطلاق مفهوم جاهليت را محدود ساخت ، زيرا بخشهايى از شبه جزيره عربستان، بهويژه جنوب آن (يمن يا عربستان خوشبخت) به دلايل اقليمى و جغرافيايى كه بسيار حاصلخيز و مناسب براى كار كشاورزى بود و همچنين به دليل ارتباط نزديكى كه با كشورهاى همجوار بهويژه ايران داشت و تاثيرى كه از فرهنگهاى پيرامونى گرفته بود، نسبتبه منطقه حجاز از وضعيت مناسبترى برخوردار بود . بنابراين با توجه به قراين و شواهد موجود، اطلاق مفهوم جاهليتبر اين قسمت از جزيرة العرب قابل قبول نيست. شايد كاملترين توصيف از جامعه عرب پيش از بعثت، سخن علىعليه السلام است كه مىفرمايد:
همانا خدا محمد را برانگيخت تا مردمان را بترساند و فرمان خدا را چنانكه بايد رساند. آن هنگام شما اى مردم عرب! بهترين آيين را برگزيده بوديد و در بدترين سراى خزيده. منزلگاهتان سنگستانهاى ناهموار، همنشينتان گرزههايى زهردار، آبتان تيره و ناگوار، خوراكتان گلو آزار، خون يكديگر را ريزان، از خويشاوند بريده و گريزان، بتهاتانهمه جا بر پا، پاى تا سر آلوده به خطا. (2)
طبرى نيز در گزارش خود از زندگى عرب آن زمان مىنويسد:
قوم عرب خوارترين، بدبختترين و گمراهترين قوم بود كه در لانهاى محقر و كوچك ميان دو بيشه شير(ايران و روم) زندگى مىكرد. سوگند به خدا، در سرزمين عرب چيزى موجود نبود كه مورد طمع و يا حسد بيگانگان قرار گيرد. هر آن كس از اعراب كه مىمرد يكسره به دوزخ مىرفت و هر آن كه زندگى مىكرد و حيات داشت، گرفتار خوارى و مشقتبود و ديگران لگدمالش مىكردند. سوگند به خدا كه در سراسر سرزمين قومى را نمىشناسم كه خوارتر و تيره بختتر از عرب باشد. وقتى اسلام در ميان ايشان ظاهر شد آنان را صاحب كتاب، قادر بر جهان، داراى روزى و مالك الرقاب كرد. (3)
شاخصههاى فرهنگى عرب جاهلى در «شعر و شاعرى»، «علم الانساب»، «علم الايام» و آشنايى به «علوم انواء» خلاصه مىشود. شعرى كه عرب مىسرود داراى قالبى دلنشين و آراسته اما خالى از محتوا بود و صرفا در وصف گل و گياه و سبزه يا شب و شراب و شمشير محدود مىماند. رويكرد اين قوم به علم الانساب و علم الايام براى ارضاى تمايلات فخرطلبانه فردى و قبيلهاى بود، نه به عنوان علمى از علوم، چنانكه احمد امين درباره وضعيت علوم در بين اعراب جاهلى مىنويسد:
آنها از علم و فلسفه بهره نداشتند، زيرا زندگانى اجتماعى آنها در خور علم و فلسفه نبود. علم آنها منحصر به معرفت انساب يا شناختن اوضاع جوى بود. بنابر بعضى از اخبار هم، اطلاع اندكى از علم طب داشتند ولى آنچه را كه مىدانستند كافى نبود و علم محسوب نمىشد. بسى خطاست كه مانند آلوسى آنها را عالم و دانشمند بدانيم كه مىگويد: «اعراب علم طب و معرفت احوال جوى و اخترشمارى را كاملا مىدانستند. (4)
در حوزه سياست، تنها واحد سياسى موجود و مطرح در جامعه عرب جاهلى «قبيله» بود كه نه تنها شالوده حيات و بقاى تمام پيوستگىهاى فردى و اجتماعى به شمار مىرفت، بلكه تمام اركان شخصيت و مظاهر فكرى و عقلى او را نيز شكل مىداد. (5) قبيله تنها جغرافياى سياسىاى بود كه عرب آن را مىشناخت و براى آن تلاش مىكرد و بيرون از آن براى او حكم سرزمين «غير» را داشت. نظام سياسى قبيله بر شيخوخيت و ريش سفيدى مبتنى بود و در آن، عرف به عنوان قانون نانوشته، تعيين كننده نوع و چگونگى روابط اجتماعى افراد در درون و بيرون از قبيله بود. «جنگهاى فجار» و «حلف الفضول» به عنوان دو پديده مهم در عصر جاهلى مىتواند مثبت نبود قانون عام و فراگير در آن دوره باشد. در نظام ارزشى عصر جاهلى، نسب و ثروت تعيين كننده پايگاه اجتماعى افراد بود؛ آنكه از نسب بالاتر و ثروت و مكنتبيشترى برخوردار بود در جرگه اشراف قرار مىگرفت و در تمامى تصميمهاى قبيلهاى و امور مختلف اجتماعى تاثيرگذار بود.
كار مهمى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم انجام داد تغيير همين نظام ارزشى غلط بود. برخلاف جامعه جاهلى در جامعه اسلامى، تقوا و پرهيزكارى افراد بود كه آنها را در پايگاه انسانى بالايى قرار مىداد. گرچه پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم بيستوسهسال بى وقفه در اين راستا تلاش كردند اما آنچه مسلم استيك دوره بيستوسه ساله براى منسوخ كردن يك فرهنگ جاهلى ديربنياد، دوره بسيار اندكى است. لذا بعد از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم جامعه اسلامى آرام آرام به سوى تفكرات جاهلى بازگشت، تا آنجا كه در سال 61 ق منظومه فكرى دشمنان امام حسينعليه السلام كاملا در چهارچوب عصبيت قبيلهاى منحصر بود و همه چيز را از دريچه شعب و منافع شعبى خود مىديدند.
مسئله ديگرى كه به عنوان ميراثى شوم از عصر جاهليتبه دوره اسلامى منتقل شده بود و در جريانهاى سياسى و اجتماعى بسيار تاثيرگذار بود، منازعات درون قبيلهاى تيرههاى قريش بود كه با مرگ عبدمناف و آغاز رياستيكى از فرزندان او به نام عمرو(هاشم) شروع شده بود. عبدمناف، فرزند سرشناس قصىبنكلاب بود كه نسل رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم به قصى از طريق او منتقل مىشود. غير از عمرو (هاشم)، عبد شمس، مطلب، ابوعمرو و ابوعبيد پسران ديگر او بودند. با فوت عبدمناف، مناصب اجتماعى او بين هاشم و عبدشمس تقسيم شد؛ بدين صورت كه منصب رفادت (اطعام حجاج) و سقايتبه هاشم و منصب قيادت (فرماندهى جنگها و شاخه نظامى قريش) برعهده عبدشمس گذاشته شد. علاوه بر اين، بهطور كلى رياست قريش بعد از عبدمناف به هاشم واگذار شد. ابن اسحاق در بيان علت اين تصدى نوشته است: علىرغم آنكه عبدشمس برزگتر از هاشم بود، ولى چون وى همواره سفر مىكرد و كمتر در مكه اقامت داشت و علاوه بر اين مردى عيالمند و تنگدستبود، هاشم متصدى اين امر شد. (6) از همين زمان قبيله قريش به دو شاخه مهم بنىهاشم و بنىعبدشمس تقسيم مىشود كه در عرصههاى مختلف سياسى، اقتصادى و اجتماعى، رقابت فشردهاى را با هم شروع مىكنند.
در زمان هاشم، تيره او در دو زمينه، نسبتبه تيره عبدشمس برترى قابل توجهى داشت: نخست اينكه شخص هاشم نسبتبه عبدشمس داراى مال و منال زيادى بود و علاوه بر آن در عرصه اقتصاد و تجارت مكه با اقوام همجوار، منشا تحولات مهمى شده بود. راهاندازى سفرهاى تجارى زمستانى و تابستانى از مكه به مدينه و شام و به عكس، از ابتكارات او به شمار مىرود. دومين برترى هاشم به كرامت نفس و بذل و بخششهاى زياد او برمىگردد كه حسادت رقباى او را به همراه داشت. در اين ميان اميه - فرزند متمول عبد شمس - بيش از هر كس به موقعيت اجتماعى هاشم حسادت مىورزيد. كينهورزىهاى او نسبتبه عمويش منشا افسانه پردازىهاى بسيارى شده بود كه صد البته در درون خود واقعيتهايى را نهفته دارند. چنانكه در گزارش ابن هشام آمدهاست:
اميه كه مردى ثروتمند بود كوشيد تا خود را در نيكوكارى به هاشم برساند ولى موفق نشد. بنابراين گروهى از قريش او را شماتت كردند و به حسد اميه افزودند. اميه از هاشم خواست تا حكمى تعيين كنند تا در باب آن دو راى بدهد. هاشم اين پيشنهاد را به اين شرط پذيرفت كه بازنده محكوم به پرداخت پنجاه ماده شتر براى كشتن در مكه و ده سال تبعيد از مكه گردد. اميه شروط هاشم را پذيرفت و هر دو براى حكميت نزد كاهن بنىخزاعه رفتند. كاهن به شرافت هاشم راى داد و اميه به ناگزير شترها را كشت و خود نيز براى ده سال تبعيد به شام رفت. اين حكميت آغاز دشمنى ميان بنىهاشم و بنىاميه بود. (7)
بعد از فوت هاشم، تيره بنىاميه بر اقتدار اقتصادى خود افزود و روز به روز تفوق مالى خود را نسبتبه تيرهها و قبايل ديگر افزايش مىداد، در حالى كه تيره بنى هاشم بعد از فوت رئيس خود از نظر اقتصادى در سراشيبى افول و نزول قرار گرفت، چرا كه فوت هاشم در خارج از مكه و ماندن شيبه، تنها فرزندش در غربت، و سپس تحتسرپرستى مطلب قرار گرفتن وى و فقدان نبوغ اقتصادى نزد جانشينان هاشم و بهويژه عبدالمطلب، از عواملى بودند كه دست در دست هم دادند تا بنىهاشم فقط به خوشنامى خود ببالد و ديگر توان رقابت اقتصادى با بنىاميه را نداشته باشد. تنگدستى ابوطالب - سرشناسترين پسر عبدالمطلب - نيز مىتواند از افول اقتصادى عبدالمطلب حكايت كند.
از آنچه گفته شد دو نتيجه به دست مىآيد :
1- عبدالمطلب پس از مرگ هاشم (پدر) تمام اقتدار اقتصادى او را پيدا نكرد؛
2- بنى اميه با حفظ مقام قيادت و نفوذ فوقالعاده در دارالندوه، منزلت اجتماعى روز افزونى در مكه يافتند تا آنكه در زمان ظهور اسلام، به خصوص پس از جنگ بدر به رياست و سرورى قريش و مكيان رسيدند. (8)
رقابت اين دو تيره سرشناس قريش با بعثت پيامبر كه خود نيز از تيره بنى هاشم بود، نه تنها به پايان نرسيد، بلكه صورت جدىترى به خود گرفت، چرا كه بنىاميه حتى ادعاى نبوت حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم را هم در راستاى رقابت تيرهاى تفسير مىكرد و در صدد خنثا كردن آن بود. نه تنها ابوسفيان - رئيس تيره بنىاميه - در زمان بعثت پيامبر اين نگرش را داشت، بلكه يزيدبنمعاويه، نوه او نيز در سال 61ق دراين منظومه فكرى سير مىكرد تا جايى كه يزيد آنگاه كه اهلبيت عصمت را در شام بر وى وارد كردند با چوب بردندانهاى مطهر امام حسينعليه السلام مىزد و اين شعر را برزبان مىراند:
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل (9)
قبيله بنىهاشم با سلطنتبازى كردند پس نه خبرى آمد و نه وحىاى نازل شد.
2) سقيفه بنى ساعده
يكى از مهمترين علل رخداد عاشورا حادثهاى بود كه همان روز رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در سقيفه بىساعده اتفاق افتاد و مسلمانان با فراموش كردن سفارشهاى پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم درباره علىعليه السلام، برخلافت ابوبكر اجماع كردند و به تعبير امام خمينى:
بالاترين مصيبتى كه بر اسلام وارد شد، همين مصيبتسلب حكومت از حضرت امير - سلاماللهعليه بود و عزاى او از عزاى كربلا بالاتر بود. مصيبت وارده بر اميرالمؤمنين و بر اسلام بالاتر است از آن مصيبتى كه بر سيدالشهداء وارد شد. اعظم مصيبتها اين مصيبت است كه نگذاشتند بفهمند مردم اسلام يعنى چه؟ (10)
آنچه در سقيفه بنىساعده اتفاق افتاد، بازگشت دوباره اعراب به تفكرات و سنت قبيلهاى پيش از بعثتبود. شيوه انتخاب جانشين پيامبر دقيقا طبق معيارها و سنن قبيلهاى انجام شد. درباره مشروعيتخليفه و به طور كلى جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اختلاف نظرهاى اساسى بين شيعيان و اهل تسنن وجود دارد. شيعيان در انتخاب جانشين پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم برمبناى اشاره روشن و نص صريح آن حضرت در حجةالوداع تنها علىعليه السلام را شايسته اين مقام مىدانند و براى آنچه در سقيفه اتفاق افتاد و به انتخاب ابوبكر انجاميد، اعتبارى قائل نيستند. در مقابل، اهل تسنن انتخاب جانشينى پيامبر را نه از جانب خود او، بلكه به عهده مسلمانان مىدانند كه بايستى با اجماع درباره آن تصميم بگيرند. اگر از نزديك، سقيفه را به عنوان يك «متن» در زمينه تاريخى خود بررسى كنيم به نتايج مهمى خواهيم رسيد:
فتح مكه توسط سپاه اسلام در سال هشتم هجرى، بزرگترين پايگاه دشمنان پيامبر را فرو ريخت و با تصرف آن و تسليم رؤساى قريش، اسلام به عنوان حاكميتبلامنازع جزيرةالعرب شناخته شد. قبايل ديگرى كه تا اين زمان اسلام نياورده بودند، گروهگروه با فرستادن نمايندگان خود به مدينه، در پيشگاه پيامبر اسلام، مسلمانى خود را اعلان كردند تا از اين طريق همچنان به حيات قبيلهاى خود ادامه دهند. در نتيجه سال نهمهجرى با عنوان «عام الوفود» در تاريخ اسلام شناخته شد و بخش بزرگى از قبايل جزيرةالعرب در اين سال به جرگه اسلام پيوستند. بى ترديد اسلام آوردن اين قبايل نه از روى ايمان قلبى، بلكه از روى ترس و به اقتضاى مصلحت زمانه بود. اينها كه بهطور تقريبى شايد هفتاد درصد كل قبايل شبه جزيره را شامل مىشدند، اعلان مسلمانى كردند ولى به مبانى و مبادى اسلام مؤمن نشده و آن را درك نكرده بودند.
براى اثبات اين ادعا دلايل زير را مىتوان ارائه كرد:
1- قرآن كريم به طور صريح به اين مسئله اشاره كرده است:
قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم ... ؛ (11) اى رسول! اعراب بر تو منت نهاده گفتند ما بى جنگ و نزاع ايمان آورديم به آنها بگو شما كه ايمانتان از زبان به قلب وارد نشده استبه حقيقت هنوز ايمان نياوردهايد، ليكن بگوييد ما اسلام آورديم ... .
2- واقعه اهل رده كه بلافاصله بعد از فوت پيامبر اتفاق افتاد، دليل ديگرى براين مدعا مىتواند باشد. برخى از قبايل جزيرةالعرب با آگاهى از فوت پيامبر اعلان كردند كه ديگر هيچگونه ارتباط دينى و حكومتى با مدينه ندارند و بر اعتقادات و باورهاى قديم خود برگشتهاند. ظهور پيامبران دروغينى همچون طليحةبنخويلد، سجاح، مسيلمه كذاب و اسود عنسى با انگيزههاى حسادت به سيادت قريش، شركت در حاكميت متمركز جزيرةالعرب، تصور باج گونه داشتن از حكم دينى زكات و ... همه بيان كننده درك ناقص و ناتمام اين قبايل از دين اسلام و مبانى آن مىباشد.
3- درخواستهايى كه نمايندگان اين قبايل از پيامبر در قبال قبول اسلام داشتند همانند حلال شمردن زنا، ربا، شراب و يا به دست گرفتن رهبرى مسلمانان پس از پيامبر، نگهداشتن بت قبيله و... نيز همه مبين درك نادرست اين قبايل از مفاهيم و احكام شرع مقدس اسلام بود.
در چنين شرايطى كه مفاهيم عميق اسلامى در ذهن و دل اعراب كاملا رسوخ نكرده و آنها را از درون متحول نكرده بود پيامبر دارفانى را وداع گفت و بلافاصله گروههاى مختلف سياسى، با برداشتهاى متفاوت از نصوص دينى، براى تعيين جانشين پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در سقيفه تجمع كردند.
الف - انصار
گروه انصار در عصر نبوت، در راه اسلام، خدمات شايان توجهى انجام دادند؛ مانند شمشير زدن و دوشادوش پيامبر در بيشتر غزوات بودن و ... مهمتر از همه، امان دادن به مهاجرينى بود كه همه مال و منال خود را در مكه جاگذاشته و به مدينه پناه آورده بودند. انصار صادقانه در اين راه تمام دارايى خويش را در طبق اخلاص گذاشتند و با مهمانان و برادران دينى خود تقسيم كردند تا جايى كه حضرت فاطمه زهراعليها السلام در خطبهاى آنان را «مهد اسلام و بازوى ملت» ناميد. (12) به همين علت انصار در اجتماع شتاب آلود سقيفه خود را از هر حيثشايسته جانشينى پيامبرى مىدانستند كه در خدمت و كمك به او از هيچ امرى دريغ نورزيده بودند. اما دو مسئله باعث ضعف و تزلزل در جبهه انصار شد:
1- از آن جا كه در عصر جاهليتبين اوس و خزرج جنگها و خصومتهاى زيادى وجود داشت و هنوز آن را فراموش نكرده بودند، اين امر به درگيرى درون گروهى آن دو منجر شد تا جايى كه وقتى سعد بن عباده - رئيس خزرجى انصار - به عنوان نماينده معرفى شد اوسىها او را برنتافتند و شتابزده با ابوبكر مهاجر بيعت كردند. حتى بشيربن سعد - پسر عموى سعد بن عباده - از اولين كسانى بود كه به طرفدارى از مهاجرين برخاست.
2- در آن عصر نظام قبيلهاى حاكم، براى «نسب» ارزش زيادى قائل بود. از اين رو، وقتى ابوبكر در بيان فضايل «مهاجرين اوليه» به رابطه نسبى آنها با پيامبر اشاره مىكند و در بيان علتبرترى مهاجرين به انصار مىگويد: مهاجرين اولين كسانى بودند كه وقتى همه با پيامبر دشمنى مىكردند، به يارى حضرت برخاستند و در پرستش خدا و يارى پيامبر استقامت ورزيدند. انصار در مقابل آن ايستادگى نمىكنند و با پذيرش آن، پيشنهاد اميرى از ما و اميرى از شما را مطرح مىسازند كه بالاخره ابوبكر آن را هم رد مىكند و مىگويد: ما بايد امير و شما وزير ما باشيد و ما بىمشورت شما عملى انجام نمىدهيم.
ب - مهاجرين
تفسير مهاجرين از مقوله جانشينى پيامبر به گونهاى بود كه به آسانى مىتوانست رقباى جدى خود را از صحنه خارج كند. گروهى مهاجر به واسطه سابقه درخشانى كه در يارى پيامبر و همراهى او داشتند به عنوان مسلمانان اوليه كه در روزهاى سخت مكه تمام دارايى خود را رهاكرده و با پيامبر به مهاجرتى سرنوشتساز رفته بودند، كسب مقام جانشينى پيامبر را پاداشى براى زحمات طاقت فرساى خود مىدانستند. ابوبكر، عمر، سعد وقاص، ابوعبيده جراح و ديگر مهاجرين اوليه به عنوان ياران نزديك پيامبر جزء «سابقون» بودند و از اين جهت مقام و مرتبتبالايى در بين پيامبر و مسلمانان داشتند. اما آنچه انصار را به طور كامل خلعيد كرد و چونان برهان قاطعى بر فرقشان فرو نشست، استدلالى بود كه از زبان ابوبكر بر منطق قبيلهاى جارى شد:
اى گروه انصار! هر چه از فضيلتخود بگوييد، شايسته آنيد، اما عرب اين كار را جز براى اين طايفه قريشى نمىشناسد كه خاندان و نسبشان بهتر و مهمتر است. (13)
ضربه دوم از طرف مهاجرين زمانى نواخته شد كه ابوبكر روايت «الائمة من قريش» (14) را از طرف حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم نقل كرد. ديگر، انصار را ياراى مقاومت نبود و بايد بر حاكميت جبرى تفكر قبيلهاى كه خود نيز محاطدر آن بودند، تن مىدادند.
ج - بنىهاشم
اگر چه بنىهاشم به دليل اشتغال به امور كفن و دفن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در سقيفه حضور نداشتند، اما جايگاه معنوى آنها را نمىتوان در ساختار سياسى جامعه اسلامى ناديده گرفت. علىعليه السلام و اطرافيانش زمانى از اجتماع سقيفه باخبر شدند كه ديگر ، مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و در حال بازگشتبودند. نقل شده است انصار در جواب علىعليه السلام كه پرسيده بود چرا با من بيعت نكرديد و با آنها بيعت نموديد، گفتند:
اگر شما زودتر مىآمديد ما با شما بيعت مىكرديم، اما حالا ديگر چون بيعت كردهايم، آن را نمىشكنيم. (15)
اما اينكه چرا مهاجرين به عمد، بنىهاشم و بهويژه علىعليه السلام را با آن همه سوابق درخشان به فراموشى سپرده بودند، مسئله قابل تاملى است. قريش حسادت و كينه شديدى نسبتبه علىعليه السلام داشتند؛ (16) حسادت به واسطه مهر و محبتهاى بىدريغى كه پيامبر در دوران حيات به او مبذول مىداشت و كينه به آن دليل كه در عصر نبوت و در جنگهاى پيامبر با مشركين قريش، بسيارى از اشراف و بزرگان آن قبيله توسط علىعليه السلام به قتل رسيده بودند و همين مسئله تخم كينه و دشمنى را در دل بازماندگان آنها كاشته بود. اين كينهورزى و حسادت تئوريزه هم شد و قريشىها شعار سر دادند كه «عرب دوست نداشته كه نبوت و خلافت در يك خاندان باشد» (17) يعنى بنىهاشم بر سايرين تكبر خواهند كرد.
گفتنى است عرب در دورهاى كه محاط در تفكرات قبيلهاى است، به دو شخصيتبرجسته و يار نزديك پيامبر، براساس معادلات عشيرهاى مىنگرد و در اين نگرش ناگزير ابوبكر را بر علىعليه السلام ترجيح مىدهد، زيرا او امتيازاتى دارد كه علىعليه السلام از آن بىبهره است: نخست اينكه ابوبكر در سال 11 ق بيش از چهل سال دارد و در سنت عرب داراى عقل كامل است، در حالى كه علىعليه السلام هنوز جوانى بيش نيست. دوم اينكه قبل از بعثت، ابوبكر مقام قاضى و داور را در اختلافات بين قبايلى ايفا مىكرد و بدين وسيله از موقعيت و وجهه مناسبى در بين قبايل برخوردار بود. مهمتر از همه اينها ابوبكر آشنا به علم الانساب بود كه امتياز بزرگى در جامعه عرب به شمار مىرفت. از اين رو از منظر معادلات قبيلهاى كفه ترازو به نفع ابوبكر سنگينى مىكرد و علىعليه السلام به نيكى در يافت كه عرب تصميم گرفته است «عقيده» را قربانى «قبيله» كند.
د - امويان
بىترديد تيره اموى قريش به دليل سابقه سياهشان در دشمنى با پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در سقيفه بنىساعده براى كسب خلافت جامعه اسلامى هيچ اميدى نداشتند، اما با حضور فعال خود در اين حادثه براى چند دهه آتى مىانديشيدند. آنها با جذب شخصيتهاى مثبتى مانند عثمان و عبدالرحمن بن عوف در احراز وجههاى موجه براى حزب خود سعى بسيار نمودند. و شايد بتوان گفتحادثه سقيفه در بين گروههاى مطرح بيشترين فايده را براى امويان در پى داشته است، چرا كه با خلافت ابوبكر، به تدريج امويان به دليل مهارتهاى زيادى كه در عرصه امور نظامى داشتند وارد سپاه اسلام شدند و شاخه نظامى خلافت را در اختيار گرفتند تا آنجا كه در جريان واقعه ارتداد، قبايل جزيرةالعرب در روزهاى آغازين خلافت ابوبكر، لشكريان متعددى براى سركوبى آنان فرستادند. به گفته مقريزى: «فرماندهى پنج لشكر از يازده لشگر گسيل شده، از تيره امويان بود» (18) و هم آنان بودند كه رهبرى فتوحات بزرگ در عراق، شام، ايران، مصر و افريقا را بر عهده داشتند. «بدين سان اشراف مردم در جاهليتبه اشراف آنان در اسلام نيز بدل شدند». (19)
پس بىجا نيست كه اگر حادثه سقيفه بنىساعده را - كه به راستى به گفته امام خمينى بايد آن را «اعظم مصيبتها» ناميد - مقدمه شومى براى رخداد عاشوراى 61 ق بدانيم آنجا كه مقدمات نابودى اسلام را فراهم ساختند.
3) سياست مالى خلفاى نخستين
عامل مهم ديگر در زمينه سازى قيام عاشورا، سياست مالى خلفاى نخستين و شيوه برخورد آنها با بيتالمال مسلمين بود كه بعد از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در جامعه اسلامى به مرور شكل گرفت.
از آنجا كه در زمان حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم وضعيت مالى مسلمانان چندان مطلوب نبود و غالبا با تنگدستى روزگار مىگذراندند، فرصتى براى پيامبر پيش نيامد تا الگوى كاملى را از خود در اداره امور مالى جامعه اسلامى به جاگذارد. با اين حال به دو مسئله حساسيت ويژهاى داشت:
نخست اينكه در تقسيم بيتالمال مساوات و برابرى را به طول كامل رعايت مىكرد و بين نو مسلمانان و سابقون فرقى قائل نمىشد و در جواب اعتراض برخى از صحابه به اين شيوه، مىفرمودند: آنچه بايد رعايتشود احتياج و مساوات است و جزاى سابقه و فضيلت را خداوند خواهد داد. (20)
دوم اينكه به هيچ وجه مالى را در خزانه ذخيره نمىكردند و بلافاصله پس از رسيدن مال، آن را بين مسلمانان تقسيم مىنمودند. (21) دليل اين امر نيز همان وضعيت مالى نامناسب مسلمانان بود.
بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با اينكه از نظر مالى وضعيت مسلمانان رو به بهبودى بود اما ابوبكر همچنان با تاسى جستن به دو ويژگىاى كه پيامبر آن را اصل قرارداده بود، به سنت پيامبر كاملا وفادار ماند و به رغم اعتراضات زياد، بهويژه از جانب عمر، آن را بهترين روش دانست. (22)
اما خليفه دوم (عمربن خطاب) اگر چه مثل پيامبر و ابوبكر مال مسلمين را مطلقا متعلق به خود نمىدانست و استفاده از آن را براى منافع شخصى و خانوادگى شديدا نادرست مىشمرد و از آن پرهيز مىكرد، (23) اما بدعتهايى را در اين عرصه از خود به جا گذاشت كه با سنت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مخالف و براى آينده جامعه اسلامى مضر بود. توضيح اينكه با توجه به فتوحات مهمى كه در دوره عمر صورت گرفت و دو امپراتورى بزرگ آن زمان يعنى ايران و بخش بزرگى از روم زير سم ستوران سپاه اسلام فتح و غنايم فراوانى از آن سرزمينها به مدينه منتقل شد، ديگر عملا تقسيم همه اين اموال در بين مسلمانان بدون ذخيره كردن بخشى از آن در بيتالمال معقول به نظر نمىرسيد، چرا كه از سويى توزيع همه اين غنايم براى مسلمانان خطرناك و مضر بود و از سوى ديگر امپراتورى اسلامى براى اداره سرزمينهاى فتح شده، هزينههاى هنگفتى را متحمل مىشد، پس تاسيس ديوان براى بررسى درآمدها، هزينهها و مخارج دولتى منطقى به نظر مىرسيد كه از اين طريق بخشهاى مختلف امپراتورى اسلامى تامين مالى مىشد.
بنابراين در اين بخش، انتقادى به عملكرد عمر نيست، اما اشتباه بزرگ وى در تقسيم ناعادلانه بيتالمال در بين مسلمانان بود؛ بدين صورت كه بين عرب و غير عرب، زن و مرد، آزاد و موالى، سابقون و نو مسلمانان تمايز قائل شد و مدعى بود كه نمىتواند كسانى را كه همراه پيامبر مىجنگيدند، با آنانىكه در برابر او شمشير مىكشيدند و بعدا مسلمان شدند، برابر كند و بدين ترتيب به تقسيم نامساوى اموال براساس سابقه و نسب حكم كرد. (24) نتيجه اين سياست ايجاد شكاف طبقاتى عميق بين مسلمانان شد. اما تا زمان مرگ عمر عوارض آن ظاهر نشد، چرا كه عمر هيچ وقتبه صحابه اجازه خروج از مدينه و سرمايهگذارى اموالشان را نداد و همواره مىگفت:
در حره (خروجى مدينه) مىايستم و يك دستبر گلوى عرب و دست ديگر بر بند شلوارش مىگذارم و اجازه نمىدهم عرب به جهنم بيفتد. (25)
اما با روى كارآمدن خليفه سوم و سياست مالى اتخاذ شده از طرف او، عمق فاجعه مشخص شد. عثمانبنعفان علاوه بر اينكه راه خليفه دوم را در تقسيم نامساوى اموال ادامه داد، بلكه بذل و بخششهاى بىحد و حصرى به خويشاوندان و بستگان خود كه عمدتا از تيره امويان قريش بودند و بيشتر آنها طرد شده و تبعيدى پيامبر به حساب مىآمدند، انجام داد. علاوه بر اينكه وى برعكس خلفاى پيشين، زندگى اشرافى و مجللى را در پيش گرفت و به گفته مسعودى در شهر مدينه چهار قصر براى خود ساخت و هميشه مىگفت:
خداى عمر را بيامرزد، كيست كه طاقت او را داشته باشد. من مال دارم و از مال خودم مىخورم، پيرم و بايد غذاى نرم بخورم. (26)
از دوره خلافت عثمان به «حاكميت اشراف قريش» (27) ياد مىشود كه نتيجه مستقيم آن قدرت و قوت يافتن تيره اموى بود كه تمامى اركان دستگاه خلافت را در طول دوازده سال خلافت عثمان به زير سيطره نفوذ خود درآوردند. ابنابىالحديد نقل مىكند كه حارث بن الحكم (طرد شده پيامبر) از طرف عثمان براى جمعآورى زكات «قضاعه» مامور شد. وقتى اموال جمع شده را آورد، خليفه يكجا تمام آنها را به او بخشيد. (28) در نوبتى ديگر عثمان خمس غنايم مصر را به پسر عمويش مروان بن حكم(تبعيدى پيامبر) و سيصدهزار درهم به عمويش حكم و حارث بن حكم پسر ديگرش بخشيد. (29) ابن خلدون از قول مسعودى نقل مىكند:
در روزگار عثمان صحابه پيامبر املاك و اموال فراوانى به دست آوردند چنانكه روزى كه خود عثمان كشته شد در نزد خزانهدار او يكصدوپنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم موجود بود و بهاى املاك او در وادى القرى و حنين و ديگر نواحى دويست هزار دينار بود و شتران و اسبان بسيارى داشت و هشتيك يكى از متروكات زبير پس از مرگ او پنجاه هزار دينار بود و او پس از مرگ هزار اسب و هزار كنيز به جاى گذاشت و محصول طلحه از عراق در هر روز هزار دينار و از ناحيه شراة بيش از اين مبلغ بود و در اصطبل عبدالرحمن بن عوف هزار اسب و هزار شتر بود و او ده هزار گوسفند داشت و ربع ماترك او پس از مرگش بالغ بر هشتاد و چهار هزار دينار بود و زيدبن ثابت از شمش زر و سيم مقدارى به جاى گذاشت كه آنها را با تبر مىشكستند و اين علاوه بر اموال و املاكى بود كه بهاى آنها به صدهزار دينار مىرسيد و زبير خانهاى در بصره و خانههاى ديگرى در مصر و كوفه و اسكندريه براى خود بنيان نهاده بود و همچنين طلحه خانهاى در كوفه بنا كرد و خانه ديگرى در مدينه بنيان نهاد و آن را از گچ و آجر و چوب ساج بساخت و سعدبنابىوقاص خانهاى براى خود در عقيق بنا كرد كه سقفى بلند داشت و فضاى پهناورى بدان اختصاص داد و برفراز ديوارهاى آن كنگرهها بساخت و مقدار خانهاى براى خويش در مدينه بساخت كه از درون و بيرون گچكارى بود و يعلىبنمنبه پنجاه هزار دينار و مقدارى زمين و آب و جز اينها به جاىگذاشت و بهاى املاك و ماترك ديگر او سيصدهزار درهم بود. (30)
بذل و بخششهاى بيش از حد به خويشاوندان اموى و ديگر سياستهاى نادرستى كه از طرف عثمان اتخاذ شد، زمينههاى نارضايتى و شورش را عليه او در مدينه فراهم كرد. اينجا بود كه عثمان اشتباه دوم خود را مرتكب شد و آن لغو ممنوعيتخروج صحابه بزرگ مسلمان از مدينه بود كه از زمان عمر به اجرا در مىآمد. اگر چه عثمان به قصد دور كردن صحابه از مدينه و از بين بردن زمينههاى شورش دستبه چنين اقدامى زد اما اين سياست نه تنها مخالفتها را از بين نبرد بلكه مقدمهاى شد براى قريش اقتصاد پيشه كه در تمام سرزمينهاى حاصلخيز امپراتورى اسلامى پراكنده شوند و به كار سرمايهگذارى اقتصادى بپردازند؛ به عبارت ديگر، سرمايههاى انباشته شده بىمصرف صحابه بزرگ با لغو ممنوعيتخروج از مدينه براى تجارت و استملاك اراضى در سراسر بلاد اسلامى به كار گرفته شد. از اين زمان ديگر بدون هيچگونه مانعى مال اندوزى و سرمايهگذارى هدف اوليه اكثر صحابه بزرگ همانند طلحه و زبير و ... بود و همين صحابه با فرو رفتن در گرداب تجملات دنيوى، عقيده را قربانى غنيمت كردند تا آنجا كه حاضر شدند به خاطر آن در آوردگاه جمل رو در روى علىعليه السلام صف آرايى كنند.
سياست مالى عثمان دو نتيجه مهم در برداشت: نخست اينكه سياست مالى محكمى را كه دو خليفه پيشين براى برقرارى آن، براساس مالكيت محدود و مساوات، زحمات زيادى متحمل شده بودند، برهم زد و او با بىارادگى خود، آن را به صورت مالكيتهاى بزرگ درآورد. دوم اينكه بنىاميه كه همان طبقه ثروتمند و مالك را تشكيل مىدادند بر مسلمانها و اموال آنان مسلط شدند.
اما آن زمان كه علىعليه السلام خلافت مسلمين را پذيرفتند برتقسيم برابر و عادلانه اموال به شيوه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تاكيد فراوانى داشتند، براى نمونه در پاسخ زن عربى كه برتساوى بين عرب و عجم توسط او اعتراض مىكرد، فرمودند:
من به كتاب خداى عزوجل نظر كردم و در آن هيچ اشارهاى نسبتبه برترى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نديدم. (31)
بىشك با انحرافات بنيادينى كه از زمان رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تا روى كار آمدن علىعليه السلام در جامعه اسلامى به وجود آمده بود اجراى چنين سياست عادلانهاى كه كاملا مبتنى بر مشى عقيدتى پيامبر اسلام باشد ناممكن مىنمود.
4) بنىاميه و اسلام وارونه
سياست مالى خلفاى اموى (بهويژه معاويه و پسرش يزيد) تفاوتهاى بنيادى با سياست مالى خلفاى نخستين داشت. سيستم حكومتى معاويه كاملا سلطنتى و با تقليد از دربار حكومتى، روم و ايران بود. اختصاص دادن املاك خالص براى خاندان حكومتى، تمركز بخشيدن به سازمان خراج و تخصيص درآمد حاصل از آن فقط براى خليفه، ماليات بستن به مقررى كارمندان و مصادره نصف اموال ماموران عالىرتبه دولت پس از مرگ يا استعفاى آنان كه در منابع اسلامى با عنوان «استخراج» از آن ياد مىشود، از مواردى بود كه براى اولين بار در تاريخ اسلام از جانب معاويه با هدف بازسازى نظام مالى دولت اسلامى به اجرا درآمد، اما پر واضح است كه در اين بازسازى بيشترين سود عايد دستگاه خاندانى خليفه شد نه دولت اسلامى. (32) يعقوبى مىنويسد:
معاويه، عبدالله بن دراج، غلام خود را بر خراج عراق گماشت و به او نوشت: از مال عراق آنچه بدان كمك جويم به سوى من حمل كن. پس ابن دراج بر او نوشت و خاطر نشان ساخت كه دهقانان به او خبر دادهاند كه كسرا و خاندان كسرا را «خالصههايى» بوده است كه در آمد آنها را براى خودشان جمعآورى مىكردهاند و حكم خراج بر آن بار نمىشود. پس [معاويه] به او نوشت كه آن خالصهها را به شمار و خالصهاش قرار ده و سدها براى آنها بساز. پس دهقانان را فراهم ساخت و از ايشان پرسش كرد. گفتند كه دفتر در حلوان است، پس فرستاد تا آن را آوردند و هر چه را براى كسرا و خاندان كسرا بود از آن استخراج نمود و سدها بر آن بست و آن را خالصه معاويه قرار داد ... [معاويه] به عبدالرحمن ابن ابى بكره درباره سرزمين بصره نيز چنين نوشت و آنها را دستور داد كه هديههاى نوروز و مهرگان را نزد وى فرستند... . (33)
بعد از معاويه، يزيد ميراث خوار چنين نظام سلطنتىاى شد كه اساس آن مبتنى بر مال اندوزى بود. برخى از مهمترين حركتهاى انحرافى كه از طرف معاويه و همفكرانش در تاريخ اسلام صورت گرفته و در وقوع سانحه عاشورا بسيار مؤثر بوده ستبه اين قرار است:
الف - جعل حديث
معاويه افرادى را صرفا براى جعل حديث استخدام كرده بود كه از معروفترين آنها مىتوان به سمرة بن جندب، ابو هريره، عمروبنعاص ، مغيرة بن شعبه و عروة بن زبير اشاره كرد. احاديث زيادى توسط اين عده در فضايل معاويه و تيره اموى قريش و مذمتبنىهاشم بهويژه علىعليه السلام ساخته شد و حتى مكتب تاريخنگارى شام كه به درستى بايد مؤسس آن را معاويه دانست اساسا با هدف مذكور تاسيس شد. در ميراث مكتوب تاريخنگاران شامى تهمتهاى ناروايى برخاندان عصمت و طهارت وارد شد تا آنجا كه قيام امام حسينعليه السلام براى احياى سنت نبوىصلى الله عليه وآله وسلم، به عنوان شورشى معرفى گرديد كه نظم عمومى جامعه اسلامى را بر هم زده و موجب اغتشاش شده است. و در مقابل به جاى محكوم كردن يزيد به دليل آن همه اعمال ضد دينىاش رفتار او را با اين توجيه كه عمل به «اجتهاد» كردهاست تصديق و تاييد كردند. (34)
معاويه براى مخدوش كردن چهره علىعليه السلام چهارصدهزار درهم به سمرة بن جندب داد تا بگويد آيه «و من الناس من قوله فى الحياة الدنيا ... و هو الدالخصام» درباره علىعليه السلام نازل شدهاست. (35) بهواسطه همين تبليغات مسموم بود كه پذيرش شهادت علىعليه السلام در محراب عبادت براى شاميان بسيار مشكل مىنمود. (36)
ب - احياى عروبت
معاويه مبناى حكومتخود را بر عصبيت قومى و قبيلهاى استوار كرده بود و همچون اسلاف خود در عصر جاهلى بر نسب و عشيره خود مىباليد. احياى ملىگرايى و عروبتبهطور عامتر، شعار بنىاميه در حاكميتخود براى جامعهاى بود كه بخش قابل توجهى از آن را موالى و مسلمانان غير عرب تشكيل مىدادند. معاويه براى اجراى سياست عربگرايى خود در بخشنامهاى به زياد بن ابيه - حاكم بصره و سپس كوفه - دستور مىدهد كه عطايا و سهميه موالى و عجم را از بيتالمال كم كند، در جنگها عجم را سپر اعراب سازد، آنان را به هموار ساختن راهها و كندن درختان و ... وادارد، هيچ يك از عجمها را مناصب دولت نداده و اجازه ندهد كه آنان با دختران عرب ازدواج كنند و از عرب ارث ببرند. و تا آنجا كه مىتواند از عجم دورى گزيند و آنان را تحقير كند ... (37) قيام مختار ثقفى در خونخواهى امام حسينعليه السلام نوعى واكنش اعتراضآميز به سياست عرب گرايى امويان هم بود. چنان كه نقل شده است:
... عمير [بن حباب يكى از بزرگان شام و رئيس قبيله قيس به مختار] گفت: از هنگامى كه وارد اردوگاه تو شدهام اندوهم شدت يافته است و اين به آن جهت است كه تا هنگامى كه پيش تو رسيدم هيچ سخن عربى نشنيدم و همراه تو، همين گروه ايرانيان هستند و حال آنكه بزرگان و سران مردم شام كه حدود چهل هزار مردند به جنگ تو آمدهاند. (38)
ج - احياى جريانهاى اعتقادى انحرافى
در دورهاى كه آزادى انديشه و عقيده شديدا سركوب مىشد، تفكر انحرافى «مرجئه» مورد استقبال و حمايتشديد امويان قرار داشت. صاحبان اين عقيده باور داشتند كه ايمان به خداوند كافى است و گناه باعث ورود انسان در جهنم نمىشود. شهرستانى در «الملل و النحل» همين نكته را وجه شاخص مرجئه تلقى مىكند و معتقد است در حوزه مسائلى كه به امامت مربوط مىشود با خوارج توافق ندارند. (39) با رواج اين تفكر، معاويه موفق به مشروعيتبخشيدن به تمام اعمال و گفتار دستگاه حكومتى خود مىشد. در اين انديشه «نقد قدرت» جاى خود را به «تجليل حاكمان» داد و معاويه و كارگزاران او صحنه را به گونهاى طراحى كردند كه مردم باور داشتند هر كارى كه آنان به عنوان خليفه مسلمانان انجام مىدهند، كارى درست و شايسته است و هر كس با آنان به مخالفتبرخيزد، فارغ از اينكه چه كسى است و چه مىگويد، برخطا است و ريختن خون او منعى ندارد و اين تلقى بدون تدارك زمينه چنين اعتقادى، ميسر نبود. احمد امين وجه نامگذارى مرجئه را چنين بيان كرده است:
مرجئه گرفته شده از «ارجاء» است، به مفهوم به تاخير انداختن، زيرا آنان امر گروههايى را كه با هم اختلاف داشتند و خون يكديگر را مىريختند به روز قيامت واگذار مىكردند و در مورد هيچ طرف، خودشان داورى نمىنمودند. عدهاى نيز مرجئه را مشتق از «رجاء» مىدانند، زيرا آنان مىگفتند با داشتن ايمان، گناه آسيبى و ضررى نمىرساند، چنان كه با بودن كفر نيز اطاعتسودى نخواهد داشت. (40)
نشاندن خليفه مسليمن به جايگاهى كه هالهاى از تقدس آن را احاطه كرده باشد و ثنا گفتن وى، ميراث شوم تفكر مرجئه و نتيجه روشن و قطعى آن، تاييد بلاقيد بنىاميه بود. آن چيزى كه باعثشد جامعه اسلامى رخداد دلخراش و اسف بار عاشوراى 61 ق را به آسانى و بىهيچ دغدغهاى بپذيرد، رسوخ همين باور بود. حسين حتى اگر نوه پيامبر هم باشد چون به اذن خليفه اسلامى كشته شده است، مرگ او بر حق بوده و مورد تاييد است؛ براى نمونه توجيه «ابن العربى» درباره شهادت «حجربن عدى» چنين است:
در مورد قتل حجر دو سخن وجود دارد: عدهاى معتقدند كه او به ناحق كشته شده و عدهاى باور دارند كه به حق كشته شدهاست. ما مىگوييم اصل اين است كه هر كه را امام برحق بكشد به حق كشته شده است و هر كه معتقد استحجر به ستم كشته شده، بايد دليل بياورد. (41)
د - انتخاب عنوان خليفةالله به جاى خليفةالرسول
ابوبكر بعد از كسب منصب خلافت، خاطر نشان كرد كه يكى از مردم بوده و تابع است نه مبدع. او عنوان «خليفةالرسول» را براى خود انتخاب كرد و هميشه يادآور مىشد كه اطاعت مردم از او تا زمانى رواست كه به راه راستباشد و هميشه بايد او را نصيحت كنند. اما عمر، جانشين ابوبكر، نه تنها مثل او هميشه تابع نبود، بلكه در بعضى موارد به بدعتگذارى هم اقدام مىكرد. عمر، لقب «خليفة خليفةالرسول» را كه از طرف مسلمانان براى او به كار مىرفت، به دليل طولانى بودن آن و اينكه براى خلفاى بعدى ايجاد مشكل مىكند، نپسنديد و عنوان «اميرالمؤمنين» را براى خود برگزيد. براى عثمان هر دو عنوان اميرالمؤمنين و خليفةالرسول استعمال مىشد. اما براى اولين بار در سالهاى آخر خلافت او، از طرف امويان عنوان «خليفةالله» براى او به كار رفت.
با روى كار آمدن معاويه، به عمد، لقب «خليفةالله» جاى «خليفةالرسول» را گرفت، چرا كه مشكل عمده امويان اين بود كه هميشه اعمال و رفتارشان با سيره و سنت نبوى قياس مىشد و از اين جهتبه ناچار - حتى حداقل در ظاهر - بايستى برخى امور را رعايت مىكردند. اما با انتخاب عنوان خليفةالله، خود را از سايه سنگين اين قياس خارج كردند و چنين تبليغ نمودند كه مقام لافتبالاتر از مقام نبوت است و خليفه به خدا نزديكتر و فقط در مقابل او پاسخگو است. امويان تا آنجا پيش رفتند كه بر فراز منبرها اين سخن را مطرح مىكردند كه آيا مقام و موقعيتخليفه برتر استيا پيامبر؟ و استنتاج كردند كه خليفه اعتبار و ارزش بيشترى دارد. انتخاب عنوان خليفة اللهى مناسبترين شيوه براى دور زدن پيامبر بود. تا با تخفيف مقام پيامبر، مقابله خشونتآميز با بازماندگان و اهل بيت او تسهيل شود.
بهواسطه همين انحرافهاى بنيادينى كه امويان در تاريخ اسلام به وجود آوردند، امام خمينىقدس سره آن را مثل اعلاى «حكومت جور» معرفى كرده و قيام امام حسينعليه السلام را تنها راه مقابله با نهادينه شدن اين بدعتهاى ناروا در جامعه اسلامى دانستهاند. چنانكه مىفرمايند:
... قيامش، انگيزهاش نهى از منكر بود كه هر منكرى بايد از بين برود. من جمله قضيه حكومت جور، حكومت جور بايد از بين برود. (42)
ه- تبديل خلافتبه سلطنت
ابوالاعلى مودودى در كتاب ارزشمند «خلافت و ملوكيت در اسلام» ويژگىهاى نظام ملوكى معاويه را در مقايسه با خلافت پيش از وى چنين برمىشمرد:
1 - دگرگونى در روش تعيين خليفه: خلفاى قبل از معاويه، خود براى كسب خلافت قيام نمىكردند، اما معاويه به هر صورت در پى آن بود تا خود را خليفه كند و وقتى بركرسى خلافت تكيه زد كسى را ياراى مخالفتبا او نبود و بايد بيعت مىكرد. خود معاويه نيز به اين موضوع اعتراف مىكند كه از نارضايتى مردم از خلافتخود آگاه است اما به زور شمشير آن را به دست آورده است. اين مسئله بعدها به موروثى شدن خلافت توسط معاويه انجاميد.
2 - دگرگونى در روش زندگى خلفا: استفاده از روش زندگى پادشاهى روم و ايران از عهد معاويه آغاز شد.
3 - تغيير در شيوه اداره بيتالمال: در اين دوره خزانه بيتالمال به صورت ثروت شخصى شاه و دودمان شاهى درآمد، كسى نيز نمىتوانست درباره حساب و كتاب بيتالمال از حكومتباز خواست كند.
4 - پايان آزادى ابراز عقيده: در اين دوره ديگر كسى را ياراى امر به معروف و نهى از منكر نبود. شروع اين روش جديد از عهد معاويه و با كشتن «حجر بن عدى» آغاز شد.
5 - پايان آزادى قضات.
6 - خاتمه حكومتشورايى و به وجود آمدن حكومت ملوكى جديد.
7 - ظهور تعصبات نژادى و قومى و نابودى برترى قانون. (43)
در قالب رهيافتى ريشه شناسانه شايد بتوان به پرسش چگونگى تبديل خلافتبه ملوكيت، پاسخى در خورشان يافت. با نظرى به شيوه انتخاب «خلفاى نخستين» در مىيابيم كه هيچ كدام از آنها در انديشه موروثى كردن خلافت در خاندان خود نبودند، اما زمينههاى آن را بهطور ناخواسته فراهم كردند. در انديشه سياسى اهل سنت، توجيهگر اقدام معاويه در انتخاب پسر خود به ولايتعهدى، «نظريه استخلاف» مىباشد؛ شيوهاى از انتخاب خليفه كه عمر (خليفه دوم) نيز بدان طريق به خلافت رسيدهبود. در اين نظريه، انتخاب جانشين بعدى در حيطه وظايف خليفه وقتشمرده مىشود. (44) اما از آنجا كه خلفاى نخستين نسبتا پرهيزكار و متقى بودند، هيچ وقت از اين فرصتبراى انتخاب فرزندان يا شخصى از خاندان خود استفاده نكردند. ولى معاويه با تعميم اصل استخلاف به فرزندان، راه تبديل خلافتبه سلطنت (حكومت موروثى) را باز كرد. بعدها نظريه استخلاف از سوى فقها و نظريهپردازان اهل سنت، شرح و بسط يافت و سعى شد كه استخلاف منطبق با حوادث پيش آمده روز، فرزندان را نيز در برگيرد.
ماوردى نظريههاى گوناگون را در سه دسته جمعبندى كرده است: (45) نظريه اول حاكى از آن است كه بيعتبا فرزند يا پدر مجاز نيست، مگر اينكه اهل اختيار در باب او مشورت كنند و وى را شايسته و صالح بدانند. نظريه دوم به بيعتخليفه با فرزند يا پدر به ديده رضا مىنگرد و دليلى كه براى اين امر اقامه شده آن است كه خليفه از آن جهت كه حاكم است، حكم وى نافذ است. نظريه سوم بيعتخليفه با پدر را مجاز شمردهاست ولى با فرزند را براساس يك نظريه انسان شناختى، جايز نمىداند. بسط نظريه استخلاف، به راحتى توانست اقدام معاويه را در موروثى كردن خلافت، مقبول جلوه دهد. ابنخلدون در اينباره مىگويد:
درست است كه يزيد فاضل نبود و مفضول بود ولى آنچه كه مىبايست در ترجيح مفضول به فاضل كار ساز شود علاقه معاويه به اتحاد تمايلات مردم و وحدت كلمه بود ... حقيقت امامتبراى اين است كه امام در مصالح دين و دنياى مردم در نگرد، چه او ولى و امين آنان است. (46)
حكومت پادشاهى معاويه بدون آنكه يادى از سنت و سيره نبوى داشته باشد، مقوم حاكميتسلطنتى دنياطلبانهاى بود كه «عقيده» و پاى بندى به آن را كاملا ناديده گرفته بود؛ معاويه در يكى از خطابههاى خود مىگويد:
... اما بعد، من به خدا قسم، خلافت را به وسيله محبتى كه از شما سراغ داشته باشم، يا به رضايتشما، به دست نياوردهام، بلكه با همين شمشيرم با شما مبارزه و مجادله كردهام. كوشيدم نفس خود را بر سيره پسر ابىقحافه[ابوبكر] و عمر رضايت دهم اما به شدت متنفر و گريزان شد. خواستم به شيوه و مرام عثمان رود، از آن نيز امتناع نمود. پس مسلك و طريق ديگرى پيمودم كه نفع من و شما در آن است، نيكو بخوريم و زيبا بياشاميم (مواكلة حسنة و مشاربة جميله). اگر مرا بهترين خود بياييد حكومتم را سودمندترين براى خودتان خواهيد يافت. و الله بر احدى كه شمشير ندارد شمشير نخواهم كشيد و سخن هيچ يك از شما را كه براى تسكين خود سخن گفتهايد پاسخ نداده و اعتنا نخواهم كرد و اگر مرا كسى نيافتيد كه به همه حقوق شما قيام نمايد، بعض آن را از من بپذيريد و اگر از من خيرى به شما رسيد آن را قبول كنيد، زيرا سيل هرگاه افزون شود ويران كند و آن گاه اندك باشد بىنياز و غنى سازد. هرگز مباد كه در انديشه فتنه باشيد، زيرا كه فتنه معيشت را تباه مىكند و نعمت را كدر مىنمايد. (47)
با اين انحرافات بنيادينى كه از سال يازده تا 61 ق در جامعه اسلامى شكل گرفته بود، آيا وقوع رخدادى مثل سانحه عاشورا قابل پيشبينى نبود؟
1. آلوسى در «بلوغ الارب» از هيچ نظريه، انديشه يا ميراث مدنى براى عرب خبرى نمىدهد. در سه جلد اين كتاب كه براى نشان دادن اوج عقل و درايت عرب نوشته شده حتى يك نكته فكرى و مدنى براى عرب عصر جاهلى ثبت نشده است. (ر.ك: غلامحسين زرگرىنژاد، تاريخ صدر اسلام (چاپ اول: تهران، انتشارات سمت، 1378) ص 593).
2. نهج البلاغه، ترجمه سيدجعفر شهيدى (سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1370) ص 26.
3.محمدبن جرير طبرى، تفسير الطبرى، جلد 4، ص 25 به نقل از: عبدالحسين زرگرى نژاد ، همان، ص 172.
4. احمد امين، پرتو اسلام، ترجمه عباس خليلى (تهران، انتشارات اقبال، 1358) ج 1، ص 72).
5. غلامحسين زرگرى نژاد، همان، ص 161.
6. همان.
7. ابن سعد، الطبقات الكبرى(بيروت، داربيروت للطباعة و النشر، 1405ق) ج 3، ص 326.
8. همان.
9. شعرانى، دمع السجوم (ترجمه نفس المهموم) ص 252.
10. صحيفه نور، ج 1، ص 161.
11. حجرات (49) آيه 14.
12. محمدرضا مظفر، السقيفه(بيروت، مؤسسه الاعلى، 1993م) ص 5 و 6.
13. محمديوسف الكاند هلوى، حياة الصحابه (بيروت، دارالفكر، 1992م) ج2، ص 57-69.
14. ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، تحقيق على شيرى (قم، بىنا، 1413ق) ج 1، ص 7 و شهرستانى، الملل و النحل، تحقيق محمد فتح الله بن بدران(قم، چاپ افست، 1364) ج 1، ص 38.
15. محمديوسف الكاندهلوى، همان.
16. صحيفه نور، ج 17، ص 58.
17. محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى(بيروت ، مؤسسة الاعلمى ، 1983م) ج1، ص 2916.
18. تقى الدين احمد بن على المقريزى، النزاع و التخاصم فى ما بين بنىاميه و بنىهاشم (ليدن، 1888م) ص 41.
19. داود فيرحى، قدرت، دانش و مشروعيتسياسى (پاياننامه دكترى، دانشكده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران) ص 160 به نقل از: محمد عابد الجابرى، العقل السياسى العربى، ص 150.
20. همان.
21. همان.
22. محمديوسف الكاندهلوى، همان، ص 223.
23. ابن سعد، همان، جلد 3، ص 226.
24. محمديوسف الكاند هلوى، همان، ص 226-230.
25. محمدبن جرير طبرى، همان، ج 6، ص 2290.
26. محمدعابد الجابرى، همان، ص 182.
27. ابن سعد، همان، ج 3، ص 41.
28. همان.
29. همان.
30. عبدالرحمان بن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادى(چاپ هشتم: انتشارات علمى و فرهنگى، 1375) ج 1، ص 392.
31. محمديوسف الكاندهلوى، همان، ج 2، ص 136 و 225.
32. داود فيرحى، همان، ص 166.
33. همان، ص 167 به نقل از: يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 145.
34. ابن كثير دمشقى در «البداية و النهاية» عملكرد يزيد را كاملا توجيه كرده است.
35. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم(مصر، دارالاحياء الكتب العربى، 1387 ق) ج1، ص 361.
36. ابن ابى الحديد بابى را تحت عنوان «احاديثى كه معاويه با تحريك عدهاى از صحابه و تابعين در ذم على جعل كرده» در كتابش آورده است (شرح نهج البلاغه، ج4، ص63).
37. داود فيرحى، همان، ص 180.
38. ابوحنيفه دينورى، اخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر (قاهره، 1960م) ص 338.
39. شهرستانى ، همان ج 1، ص114.
40. احمد امين، فجر الاسلام(بيروت، دارالكتب العربى، 1975م) ص 279.
41. ابن العربى، العواصم من القواصم(قاهره، بىنا، 1405ق) ص 29.
42. صحيفه نور، جلد 20، ص 89.
43. رسول جعفريان ، تاريخ خلفا (چاپ اول: تهران، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1374) ص 407 به نقل از: خلافت و ملوكيت در اسلام، ص 188 و 207.
44. ابن فراء، احكام السلطانيه، تحقيق محمد حامد الفقهى، (قم، چاپ افست، 1406ق) ص25.
45. ماوردى، احكام السلطانيه (قم ، چاپ افست ، 1406ق) ص 10.
46. عبدالرحمان بن خلدون، همان، ص 404.
47. ابن عبدربه، العقد الفريد(قاهره، 1953م) ج4، ص 147.