باب پنجم : وقايع و اعمال ماه محرم
( از روز یازدهم تا آخر ماه محرم )
روز : 11
بدانكه چون روز عاشوراء عمر سعد از كار قتل امام حسين (ع ) بپرداخت سر مبارك آنحضرت را به خولى و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشوراء ايشان را بنزد ابن زياد روانه كرد و بقيه سرها را نيز در ميان قبائل پخش كرد تا بنزد ابن زياد برند و بسوى او تقرب جويند.
خولى بتعجيل تمام حركت كرد، شب يازدهم بكوفه وارد شد، چون در آن وقت شب ، ممكن نبود ملاقات پسر زياد، لاجرم بخانه خود رفت و سر پسر پيغمبر را در زير اجانه جاى داد.
از آنطرف عمر سعد شب يازدهم را در كربلا بماند و روز يازدهم تا وقت زوال نيز در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گذاشت و همگى را بخاك سپرد و چون روز از نيمه بگذشت ، امر كرد كه دختران پيغمبر را بر شتران بى وطاء، سوار كردند و ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند. چون ايشان را بقتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد امام حسين و كشتگان افتاد، لطمه بر صورت زدند و صدا بصيحه و ندبه بر داشتند.
چه بر مقتل رسيدند آن اسيران ... بهم پيوست نيسان و حزيران
يكى مويه كنان گشتى بفرزند ... يكى شد موكنان بر سوك فرزند
يكى از خون بصورت غازه ميكرد ... يكى داغ على را تازه مى كرد
بسوك گلرخان سرو قامت ... بپا كردند غوغاى قيامت
نظر افكند چون دخت پيمبر ... بنور ديده ساقى كوثر
بنا گه نعره هذا اخى زد ... بجان خلد نار دوزخى زد
در حديث معتبر كامل الزياره است كه حضرت سيد سجاد به زائده فرمود: همانا چون روز عاشوراء رسيد بما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه و كشته گرديد پدرم و كسانيكه با او بودند از اولاد و برادران و ساير اهل بيت او. پس حرم محترم و زنام مكرم آنحضرت را بر شتران سوار كردند براى رفتن بجانب كوفه.
پس من نظر كردم بسوى پدر و ساير اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره ايشان بر روى زمين است و كسى متوجه دفن ايشان نشده ، سخت بر من گران آمد و سينه من تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد كه همى خواست جان از تن من پرواز كند. عمه ام - زينب كبرى - چون مرا بدينحال ديد، پرسيد: اين چه حالت است كه در تو مى بينم اى يادگار جد و پدر و برادر من ! مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم كنى . گفتم : اى عمه ! چگونه جزع نكنم و اضطراب نداشته باشم و حال آنكه مى بينم سيد و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشيرت خود را كه آغشته بخون در اين بيابان افتاده اند و تن ايشان عريان و بى كفن است و هيچكس بر دفن ايشان نمى پردازد و بشرى متوجه ايشان نمى گردد، گويا ايشان را مسلمان نميدانند.
عمه ام گفت : از آنچه مى بينى دلگران مباش و جزع مكن . بخدا قسم كه اين عهدى بود از رسولخدا بسوى جد و پدر و عم تو صلوات الله عليهم اجمعين و رسولخدا مصائب هر يك را بايشان خبر داد و بتحقيق كه حق تعالى در اين امت پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى شناسد لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرقه و جسدهاى در خون طپيده را جمع كنند و دفن نمايند و در ارض طف بر قبر پدرت سيد الشهداء علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز بر طرف نشود و بمرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد و هر چند كه سلاطين كفره و اعوان ظلمه در محو آثار آن سعى و كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوش بالاتر خواهد گرفت و بقيه اين حديث از جاى ديگر اخذ شود.
در اين روز، سنه 259، محمد بن عيسى ترمذى صاحب صحيح معروف وفات كرد:
روز : 12
در اين روز، سنه 95، بقول شيخ شهيد، حضرت سيد سجاد وفات فرموده .
شيخ بهائى فرموده كه در اين روز، سنه 735، قطب الاقطاب شيخ صفى الدين اسحق اردبيلى وفات و حالات و كرامات او بين خاص و عام مشهور است و كتبى در اين باب نوشته شده از جمله صفوة الصفا است كه ابن بزاز نوشته .
فقير گويد كه اين شيخ صفى از اولاد حمزه بن موسى الكاظم عليه السلام و از اجداد سلاطين صفويه است كه باو منسوبند.
روز: 14
وفات يافت سيد اجل آسيد صدر الدين محمد بن سيد صالح عاملى اصفهانى داماد مرحوم شيخ كبير جناب آشيخ جعفر و در نجف بخاك رفت .
روز : 15
بقول شيخ بهائى فتح خيبر شده و ما، در روز 24 رجب اشاره بآن خواهيم كرد.
در اين روز، سنه 589، سيد اجل سيد ابن طاوس متولد شد.
در اين روز، بقول شيخ بهائى حرب عظيمى واقع شد ما بين سلاطين اوزبك و سلطان اعظم شاه طهماسب صفوى در جام خراسان و حق تعالى نصرت داد عساكر ايمان و مخذول كرد جنود كفر و طغيان را.
روز : 16
تحويل قبله از بيت المقدس بسوى كعبه شده چنانچه شيخ كفعمى و بهائى فرموده اند و در نيمه رجب خواهد آمد.
روز : 17
شيخنا الاجل شيخ بهاءالدين العاملى كه در اين روز، سنه 953، در بعلبك متولد شده فرموده كه در اين روز عذاب بر اصحاب فيل نازل شده چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد خبر داده است .
روز : 18
در اين روز، سنه 419، امام الحرمين متولد شده و در روز 25 ربيع الثانى مختصرى از حال او خواهد آمد.
در اين روز، وفات حضرت سجاد عليه السلام بوده بقولى .
روز : 19
در اين روز، سنه 366، ركن الدولة حسن بن بويه امير عراق عجم پدر عضد الدولة ديلمى در رى وفات كرد و او همانستكه ابوالفضل بن عميد قمى كاتب وزير او بوده و ابن عميد در علم فلسفه و نجوم و ادب او حد عصر خويش بود و او را جاحظ ثانى ميگفتند و در حق او گفته اند: ( بدئت الكتابة بعبد الحميد و ختمت بابن العميد ).
عبد الحميدكاتب مروان حمار و در ادبيت و بلاغت معروف بود و از اتباع ابن عميد اسماعيل صاحب ابن عباد است و بملاحظه مصاحبت با او، او را صاحب ميگفتند و ابن عميد را استاد نيز ميگفتند وقتى صاحب ببغداد سفر كرد چون مراجعت نمود گفتند بغداد چگونه بلدى بود. گفت : ( بغداد فى البلاد كالاستاد فى العباد).
شب : 21
در سنه 2، بقول مشهور شب عروسى فاطمه زهرا عليها السلام بوده است و آنچه از روايات شيعه و سنى ظاهر مى شود آنستكه فاطمه را در وقت بردن بخانه امير المؤ منين بر ( بغله شهبا ) يا ناقه سوار كرده بودند و جبرئيل و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شده بودند.
جبرئيل زمام بغله را بگرفت و اسرافيل ركاب و ميكائيل دنبال آنرا داشت و پيغمبر جامه هاى فاطمه را مستوى مى كرد و آن ملائك با ديگر فرشتگان تكبير مى گفتند.
اما بحسب ظاهر سلمان زمان بغله را گرفته بود و حمزه و عقيل و جعفر و اهل بيت از قفاى فاطمه سير مى كردند و بنى هاشم با تيغ هاى كشيده بودند و زوجات رسول (ص ) از پيش روى رجز ميخواندند و من از رجزها يكى دو بيت بيشتر ذكر نمى كنم .
ام سلمه مى خواند:
سرن بعون الله جاراتى ... واشكرنه فى كل حالات
و سرن مع خير نساء الورى ... تفدى بعمات و خالات
عايشه مى گفت :
يا نسوة استترون بالمعاجر ... و اذكرن ما يحسن فى المحاضر
حفصه مى گفت :
فاطمه خير نساء البشر ... و من لها وجه كوجه القمر
زوجك الله فتى فاضلا ... اعنى عليا خير من الحضر
زنهاى ديگر، اول بيت رجزها را ميخواندند و تكبير مى گفتند تا داخل خانه شدند.
پيغمبر على را طلبيد بمسجد و فاطمه را نيز طلبيد و دست فاطمه را در دست على نهاد و فرمود: ( بارك الله فى ابنة رسول الله ) و كاسه اى طلبيد و جرعه اى از آن مضمضه فرمود و در آن ريخت . پس از آن آب ، بر سر و سينه و ميان دو كتف فاطمه پاشيد و دعا كرد در حق او و على و در حق نسل ايشان و هم فرمود: ( مرحبا ببحرين يلتقيان و نجمين يقترنان )
پيغمبر از نزد ايشان بيرون شد و عضاده در را بگرفت و فرمود: ( طهر كما و طهر نسلكما انا سلم لمن سالمكما و حرب لمن حاربكما استودعكما الله و استخلفه عليكما).
پس هر كس بمنزل خود رفت و از زنان كسى نماند نزد فاطمه جز اسماء بنت عميس بجهت معاهده با خديجه و آن معاهده چنين بود كه اسماء گفته : خديجه را در وقت وفات ديدم كه مى گريست . گفتم :
اى بى بى براى چه مى گريى . فرمود: براى فاطمه . چون كه زن در وقت زفاف محتاج است بزنى كه محرم اسرارش باشد و اعانت بجويد بر آن بر حوائج خود و فاطمه تازه عهد بصباوت است و مى ترسم در شب زفاف ، چنين زنى براى او نباشد. گفتم : اى سيده من ! با خدا عهد كردم كه اگر زنده بمانم در شب عروسى فاطمه من از شما نيابت كنم در اين امر. لهذا در آن شب ، اسماء بعهد خود وفا كرد و قضيه را چون براى رسولخدا(ص ) نقل كرد، حضرت ياد خديجه كرد و گريست و دعا در حق اسماء فرمود.
فقير گويد: حديث اسماء بنت عميس در كشف الغمه و غيره نقل شده و گنجى شافعى گفته : اين اسماء، اسماء بنت يزيد ابن سكن انصارى است كه احاديثى از رسولخدا(ص ) نقل كرده نه ، اسماء بنت عميس زيرا كه او در آنوقت زوجه جعفر طيار بود و با شوهرش در حبشه بوده است .
شيخ مفيد فرموده كه روزه روزش مستحب است بجهت شكر الهى بر آنكه جمع فرمود ما بين حجه و صيفه خودش .
در اين شب ، سنه 726، وفات يافت آية الله فى العالمين جمال الملة و الحق و الدين ابو منصور حسن بن شيخ فقيه سديد الدين يوسف بن المطهر الحلى معروف به علامه حلى رفع الله مقامه و آن جناب پسر خواهر محقق حلى است و تصانيف آن بزرگوار در علوم با آنكه تمام در نهايت احكام و اتقان است بمرتبه ايست كه حساب كردند اگر تقسيم شود بر ايام عمر شريفش از مهد تا لحد، نصيب بر روزى كراسى شود و علما و فقها از بحر علم او مغترف و بعظمت و بزرگوارى آن معظم مقر و معترفند.
حكايت مباحثه آن جناب با علماء مذاهب اربعه در مجلس شاه خدابنده معروف و تشيع آن سلطان و اتباع او ببركات علامه و امر كردن سلطان به خطبه خواندن باسم ائمه اثنى عشر و سكه زدن بنام ايشان معروف است .
آن بزرگوار بر جماعتى از علماء تلمذ كرده كه از جمله ايشان است محقق طوسى و كاتبى قزوينى صاحب شمسيه و دائيش محقق و پدرش شيخ يوسف .
وفات آن جناب در حله واقع شد. جنازه اش را به نجف حمل كردند و در ايوان مقدس حضرت امير المؤ منين عليه السلام او را بخاك سپردند.
( و محامد شيخنا العلامه رفع الله مقامه اكثر من ان يحصى و يحصر ولا يسع ذكر بعضه هذا المختصر)
و ان قميصا خيط من نسج تسعه ... و عشرين حرفا عن معاليه قاصر
روز : 21
در اين روز، سنه 430، وفات يافت حافظ احمد بن عبدالله اصفهانى معروف به ابو نعيم بضم نون ، صاحب كتاب حلة الاولياء و او از علم محدثين و از اكابر حفاظ ثقات است و از علماء عامه بشمار رفته و لكن احتمال تشيع او مى رود و او از اجداد مجلسيين است و معلوم باشد كه حافظ در اصطلاح محدثين كسى را گويند كه صد هزار حديث با سند آن حفظ داشته باشند و حجه بر كسى گويند كه سيصد هزار حديث در حفظ او باشد و اما استعمال حافظ در حافظ شيرازى ظاهرا جارى بر اين استعمال نباشد بلكه مراد حافظيت او است قرآن را، چنانچه خودش خبر داده از حفظ داشتن قرآن را در اين شعر:
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ ... بقرآنى كه اندر سينه دارى
شب : 22
شب دوشنبه ، سنه 460، شيخ طايفه و رئيس اماميه فخر الاعاجم ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى نورالله ضريحه ، در نجف اشرف وفات يافت .
( و كان الشيخ ره جليل القدر عظيم المنزله عارفا بالرجال و الاخبار و الفقه و الاصول و الكلام و الادب و جميع الفضائل تنسب اليه صنف فى كل فن من فنون الاسلام و كان جامعا لكمالات النفس فى العلم و العمل و كان مرجع فضلاء الزمان و مربيهم حتى حكى ان فضلاء تلامذته الذين كانوا مجتهدين يزيدون على ثلثماءه فاضل من الخاصه و من العامة لا يحصى و الخلفاء اعطوه كرسى الكلام و كان ذلك لمن كان وحيد عصره و علامه دهره و كان ذلك ببغداد ثم هاجرالى مشهد امير المؤ منين صلوات الله عليه خوفا من الفتن التى تجددت ببغداد و احرقت كتبه و كرسى كان يجلس للكلام و له تاءليفات كثيره فى التفسير و الاصول و الفروع و غيرها منها كتابا التهذيب و الاستبصار المشهورين فى جميع الاعصار دفن ره بداره و هى الان مسجد معروف بمسجد الطوسى بقرب الحضره العلويه صلوات الله عليه ).
روز : 22
در اين روز، سنه 792، وفات كرد محقق مدقق ملاسعد تفتازانى هروى شافعى در سمرقند و مدفون گرديد به سرخس مصنفات او بسيار است مانند شرح شمسيه و مقاصد و شرح آن و شرح تصريف و حاشيه كشاف و شرح مطول كه در سن بيست سالگى نوشته است .
در اين روز، سنه 1140، بامر سلطان اشرف افغانى ، شاه سلطان حسين صفوى را در مجلس اصفهان هلاك كردند. پس ، از اصفهان حركت كرد و بدن سلطان را بدون غسل و كفن بگذاشت و اهل و عيالش را اسير كرد و اموالش را بغارت برد پس از زمانى مردم نعش سلطان را بقم حركت دادند و در جوار حضرت فاطمه ( لازالت مهبطا للفيوضات الربانية ) نزديك پدرانش بخاك سپردند.
روز : 24
در اين روز، سنه 169، مهدى عباسى پسر منصور در ماسبذان كه از بلاد دينور و حدود كلهر است وفات كرد. گويند وفاتش بسبب آن شد كه سوار اسب بود، اسب او دويدن گرفت و او را بدر خرابه اى بكوفت كه از صدمت آن هلاك شد. پس هادى پسرش بخلافت رسيد و مهدى همانستكه در صدد كشتن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين بود و عيسى از او در كوفه متوارى گشته بود و نسب خود را از مردم پوشيده بود و بلباس سقائى خود را در آورده بود و سقائى مى كرد و هيچكس حتى عيال و اولادش او را نمى شناختند. وقتى دختر او را براى پسر مردى از سقايان خواستگارى كردند، عيالش گفت بيا دختر خود را باو بدهيم تو مردى سقائى و او هم مردى سقا است جرئت نكرد بعيال خود بگويد كه من از نواده امام زين العابدينم و دختر من ، خانم است و كفو و همشاءن پسر فلان مرد سقا نيست . هر چه زن او بملاحظه فقر و افلاس او در اين باب اصرار كرد او ساكت بود و جرئت بيان نسب خود نداشت تا از خدا كفايت امر خود را خواست . بعد از چندى دخترش مرد و از آن غصه راحت شد لكن اين اندوه و غصه در دلش ماند كه ماداميكه دخترش زنده بود، نتوانست خود را باو بشناساند و با او بگويد كه اى نور ديده ! تو از فرزندان پيغمبرى و خانم ميباشى نه آنكه دختر يكمرد فعله خود را گمان كنى و او بمرد و شان خود را ندانست و نفهميد كه كى بود و چه جلالت داشت .
بالجمله عيسى در كوفه بمرد و چون چيزى نداشت كه خرج يتيمان او كنند، لاجرم يتيمان او را براى مهدى عباسى بردند كه شايد بحال آنها ترحمى كند و از او امان طلبيدند كه آن كودكان را اذيت و آزارى نرساند. مهدى چون ايشان را ديد بگريست و گفت اطفال كوچك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم آنكه با سلطنت من معارض بود، پدر ايشان بود و اگر او نيز با من منازعت نمى داشت و بنزد من مى آمدى مرا كارى با وى نبود تا چه رسد بكودكان يتيم . پس آن يتيمان را بسينه چسبانيد و ايشان را بكفالت خود در آورد.
در اين روز، حدود سنه 438، احمد بن محمد بن ابراهيم ثعلبى مفسر مشهور وفات كرد.
شب : 25
در سنه 198، محمد امين برادر ماءمون را در بغداد بقتل رسانيدند و سر او را براى ماءمون بخراسان فرستادند. ماءمون دنيا پرست امر كرد كه سر برادر را در صحن خانه بر چوبى نصب كردند و لشكر و جنود خود را طلبيد و شروع كرد بعطا دادن و هر كدام را كه جايزه مى داد، امر مى كرد كه ابتداء بر آن سر لعن كنند پس جائزه خويش بستانند. مردم نيز لعن كردند و جايزه گرفتند و از اين كار ماءمون معلوم مى شود كثرت شقاوت و دنيا دارى ماءمون كه بجهت امر خلافت بدون تقصير برادر خود را بكشد و با سر او اين نحو عمل كند و با اين حال تا دو ماه اصرار كند بحضرت رضا(ع ) كه من مى خواهم خلافت را بتو تفويض كنم . آيا هيچ عاقلى تصور مى كند كه جز شيطنت و مكر چيز ديگرى مقصود ماءمون بوده است ؟
برادرش امين خوب او را مى شناخت . هنگاميكه او را دستگير كرده بودند به احمد بن سلام گفت كه من شكى ندارم كه مرا بنزد برادرم ماءمون مى برند، لكن نمى دانم كه مرا مى كشد يا عفو مى كند. گفت : تو را نمى كشد بلكه علاقه رحم دل او را با تو مهربان خواهد كرد. امين گفت : ( هيهات الملك عقيم لارحم له ).
روز : 25
سال نود و پنجم كه آن سال را سنة الفقهاء ميگفتند از كثرت مردن فقهاء و علماء، حضرت على بن الحسين عليه السلام از دنيا رحلت كرد و قاتل آنحضرت را وليد بن عبدالملك گفته اند. روايت شده كه در شب وفاتش آب وضو طلبيد، چون آب برايش آوردند فرمود: در اين آب ميته است چون نزديك چراغ بردند، موش مرده اى در آن بود، آنرا ريختند و آب ديگر برايش آوردند پس خبر فوت خود را داد و هم در آن شب مدهوش شد، چون بهوش آمد سوره واقعه و ( انا فتحنا ) خواند و گفت : ( الحمدلله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنه حيث نشآء فنعم اجر العاملين ).
آن حضرت در وقت وفات حضرت باقر را بسينه چسبانيد و اين وصيت را كه پدر در وقت شهادت باو كرده بود، به پسر كرد كه زنهار، ستم مكنيد بر كسى كه ياورى بر تو بغير از خدا نداشته باشد.
پس بروايت راوندى اين كلمات را مكرر نمود تا وفات فرمود: ( اللهم ارحمنى فانك كريم اللهم ارحمنى فانك رحيم ).
بعد از وفات تمامى مردم بجز سعيد بن المسيب بر جنازه آنجناب حاضر شدند و آنحضرت را ببقيع بردند و در نزد عمش حضرت مجتبى عليه السلام دفن نمودند.
روايـت شـده كـه چـون جـسـد مـبـاركـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه كـردنـد و بـر مـغتـسـل نهادند بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام و ساير چيزها كه بر دوش كشيده بود براى فقراء و ارامل و ايتام ، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و آنجناب را ناقه اى بود كه بيست و دو حج بر آن گذارده بود و يك تازيانه بر او نزده بود.
بـعد از دفن آنحضرت ، آن ناقه از خطيره خود بيرون آمد و بنزديك قبر آنجناب رفت بى آنـكه آن قبر را ديده باشد و سينه خود را بر آن قبر گذاشت و فرياد و ناله كرد و آب از ديدگان خود ريخت . خبر بحضرت باقر(ع ) دادند. تشريف آورد و بناقه فرمود: ساكت شو و بر گرد، خدا بركت دهد براى تو. ناقه بجاى خو برگشت و بعد از اندك زمانى بنزد قبر آمد و باز شروع بناله و اضطراب كرد و تا سه روز، چنين بود تا هلاك شد.
بالجمله ، حضرت سيد سجاد بسن پنجاه و هفت بود كه وفات كرد و بعد از واقعه كربلا قريب و سى و پنج سال زندگى كرد و اين قطعه از زمان شدت استيلاء بنى اميه بوده كه اهل بيت نبوت را تمكن ارشاد و دعوت و هدايت عباد نبود، باين ملاحظه ، از معاشرت مردم ، بزهد و عبادت پرداخته و عبادات شاقه براى خود مقرر فرموده بود.
بعد از شهادت پدرش ، چند سالى در باديه اقامت كرد و خانه اى از موى كه سياه چادر باشد از براى خود اتخاذ كرد و در آن اوقات گاه گاهى بزيارت جد و پدرش بجانب عراق ميرفت و از صدمات و مشقتهاى سفر كربلا، خيلى ضعيف و ناتوان شده بود بنحوى كه باندك سردى هوا متاءثر ميشد و بايد پوستين و لباسهاى پشمينه بپوشد و با اين ضعف بدن در شبانه روزى هزار ركعت نماز ميگذاشت و كفالت مينمود اهل بيت صد خانه از فقراى مدينه را و يكى از عبادت موظفه آن مظلوم گريستن بر پدر بزرگوارش بود.
كثرت گريستن آنحضرت بر پدر، خصوص در وقت ديدن طعام و آب و كلمات غلام آنجناب با وى و بيان كردن آنحضرت حال يعقوب را در فراق يوسف و بيان حال خود، معروف است .
در اين روز، سنه 354، محسن بن على قاضى تنوخى امامى وفات كرد و او همان كس است كه قصيده ابن معتز را در مفاخر بنى عباس رد كرده .
روز : 26
در اين روز، سنه 146، وفات كرد على بن الحسن المثلث در زندان .
بدانكه يك پس امام حسن مجتبى عليه السلام راحسن مثنى ميگفتند و او دامادحضرت سيدالشهداء(ع ) بود و آنحضرت فاطمه دختر خود را كه شبيه به فاطمه زهرا(ع ) بود باو تزويج فرموده بود.
حسن مثنى ده اولاد داشت كه پنج تن از آنها از فاطمه بودند: عبدالله، ابراهيم ، حسن مثلث ، زينب و ام كلثوم .
عبدالله ابن حسن را عبدالله محض ميناميدند و او شيخ بنى هاشم و اجمل و اكرم و اسخاى ناس بود و او را شش پسر بود:
1- محمد معروف به نفس زكيه .
2- ابراهيم قتيل با خمرى و اين هر دو را منصوردر جنگ بكشت .
3- موسى الجون .
4- يحيى صاحب ديلم كه در واقعه فخ حضور داشت و بعد از آن واقعه ببلاد ديلم گريخت و بود تا زمان رشيد كه شهيد گرديد.
5- سليمان كه در فخ شهيد شد.
6- ادريس كه در فخ حضور داشت و بعد از آن واقعه در زمان رشيد مسموم شد.
و اما ابراهيم بن الحسن را يازده فرزند بوده كه از جمله اسماعيل طباطبا است و من شرح حالات بنى الحسن را در منتهى الامال نگاشتم .
و اما حسن بن الحسن كه او را حسن مثلث گويند بواسطه آنكه پسر شوم است كه بلاواسطه حسن نام دارد. او را شش پسر بو از جمله على است كه او را على الخير و على العابد ميگفتند و او پدر حسين بى على شهيد فخ معروف است و بالجمه در زمان منصور با امر و على را با پدرش حسن و عموهايش : عبدالله و ابراهيم و ابوبكر با عباس برادرش و محمد و اسحق پسران عمش ابراهيم و سليمان و عبدالله و على و عباس پسران عمر ديگرش داود بن الحسن با بعضى ديگر كه قريب بيست نفر باشند، اين جمله را در سنه 140 بگرفتند و در مدينه ، در زندان و قيد و بند كردند تا سه سال در محبس مدينه بودند تا سنه 144، منصورحج كرد و در مراجعت از مكه داخل مدينه نشد و به ربذه رفت .
منصورفرستاد كه بنى الحسن را حركت دهند. ايشان را با محمد ديباج برادر مادرى عبدالله محض در سلاسل واغلال كرده بكمال شدت و سختى ايشان را به ربذه حركت دادند و در وقت حركت ايشان حضرت صادق عليه السلام از وراء سترى اياشن را نگريست و سخت بگريست و بر طايفه انصار نفرين كرد كه وفا نكردند به شرايط بيعت با رسولخدا(ص ) در حفظ و حمايت فرزندان او. پس داخل خانه شد و تب كرد بيست شب در تب و تاب بود.
چون ايشان را به ربذه وارد كردند، منصور امر كرد: محمد ديباج را چندان تازيانه زدند كه صورتش مانند زنگيان شد و يك چشمش نيز را كاسه بيرون شد و از بدنش خون بسيار آمد. پس امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و بسختى آن جامه را از تن او بيرون كردند، آن جامه ، با پوست تن او از بدن كنده شد. پس ايشان از با لب تشنه و شكم گرسنه باغل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب منصور بجانب كوفه حركت دادند.
شتر محمد را در پيش شتر برادرش عبدالله قرار دادند عبدالله پيوسته نگاهش به پشت محمد مى افتاد و آثار تازيانه را ميديد و جزع ميكرد و منصور در ميان محملى بود كه رو پوش آن از حرير و ديباج بود وقتى از نزد ايشان عبور كرد، عبدالله فرياد كشيد كه اى ابوجعفر! آيا ما با اسيران شما در بدرچنين كرديم و از اين سخن اشارتى بود با سيرى عباس جد منصور در بدر و ترحم پيغمبر بر او و فرمودن آنكه عباس نگذاشت امشب خواب كنم .
پس ايشان را با سوء حال بكوفه بردند و در محبس هاشميه در سردابى حبس نمودند كه سخت تاريك بود بحديكه شب و روز معلوم نبود. مسعودى فرموده كه محبس ايشان بر شاطى فرات رقرت قنطره كوفه بود و الحال مواضع ايشان در كوفه در زمان ما كه سنه 332 است معلوم و زيارتگاه است و تمامى در آن موضع ميباشند و قبور ايشان همان زندان است كه سقف آنرا بر روى ايشان خراب كردند و گاهيكه ايشان در زندان بودند، ايشان را از براى قضاء جت بيرون نميكردند. لاجرم در همان محبس قضاء حاجت مى نمودد و بتدريج رائحه آن منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت سخت ميگذشت . بعضى از موالى ايشان مقدارى غاليه بر ايشان ببردند تا ببوى خوش او، دفع بوهاى كريهه كنند.
بالجمله بسبب آن رائحه كريهه و بودن در حبس و بند، ورم در پاهايشان پديد گشت و بتدريج ببالا سرايت ميكرد تا به دل ايشان ميرسيد و صاحبس را هلاك ميكرد و چون محبس ايشان مظلم و تاريك بود، اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند. لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و بنوبت در هر شبانه روزى يك ختم قرآن قرائت ميكردند و هر خمسى كه تمام ميگشت يا نماز از نماز پنج گانه بجا ميآوردند.
هرگاه يكى از ايشان مى مرد، جسدش پيوسته در بند و زنجير بود تا گاهى كه بو بر ميداشت و پوسيده ميگشت و آنها كه زنده بودند او را بدينحال ميديدند و اذيت ميكشيدند و سبط ابن جوزى نيز شرحى از محبس ايشان بدون ذكر غاليه نقل نموده و ما نيز در كتاب منتهى در ذكر حال حسن مثلث و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبس نموديم .
در ميان ايشان على بن الحسن العابد در عبادت و ذكر و صبر بر شدائد ممتاز بود و در روايتى وارد شده كه بنوالحسن اوقات نماز را نميدانستند مگر به تسبيخ و او راد او، چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب او را در خود كه موظف بود بر شبانه روز، ميفهميد دخول اوقات نماز را. وقتى عمويش عبدالله از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بند على را گفت كه مى بينى ابتلاء و گرفتارى ما را، از خدا نميخواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد. على زمان طويلى پاسخ نداد، آنگاه گفت : اى عم ! همانا از براى ما در بهشت درجه ايست كه نميرسيم بآن درجه مگر به اين بليه يا بچيزيكه اعظم از اين باشد. و هم از براى منصوردر كه ايست در جهنم كه نميرسد بآن مگر آنكه بجا آورد بما آنچه را كه مى بينى از بلايا. پس اگر ميخواهى صبر ميكنيم بر اين بلايا و شدائد و بزودى راحت ميشويم چه آنكه مرگ نزديك شده است و اگر ميخواهى دعا ميكنيم بجهت خلاصى ، لكن منصور بآن در كه ، كه در جهنم دارد نخواهد رسيد.
گفتند: صير ميكنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على ين الحسن بحالت سجده از دنيا رخت كشيد. عبدالله گمان آنكه او را خواب ربوده ، گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند، ديدند بيدار نميشود. دانستد كه وفات كرده و سنين عمرش در آنوقت بچهل و پنج رسيده بود.
در اين روز، سنه 1021، وفات يافت در اصفهان عالم زاهد كامل ملا عبدالله بن حسين تسترى ساكن در اصفهان و صاحب مدرسه كبيره خود در جنب مسجد نقش جهان .
گويند قريب صد هزار نفر در تشييع جنازه او جمع شده بودند و مثل روز عاشواء مردم نوحه و گريه ميكردند و در جوار اسماعيل بن زيد بن الحسن (ع ) او را بخاك سپردند و بعد از يكسال او را بكربلا حمل كردند.
او شاگرد مقدس اردبيلى و استاد مجلسى اول است و از تاءليفات او است كتاب شرح قواعد و از زهد آن بزرگوار نقل شده كه هيچگاه مرتكب مباحات نگشت بلكه هر علمى كه ميكرد با واجب وبده يا مستحب و گفته اند كه عمامه اى بچهارده شاهى خريده بود و چهارده سال بر سر داشت .
مجلسى اول گفته كه من با استادم ملا عبدالله روزى رفتيم خدمت شيخ ابوالبركات واعظ، در جامع عتيق اصفهان و او مردى معمر بود و قريب صد سال عمر كرده بود چون بر او وارد شديم ، تكلم كرد از جمال حرفهاى او آن بود كه گفت : من از شيخ على محقق بغير واسطه روايت ميكنم . آنگاه اجازه داد بجناب مولانا. بعد امر كرد يك كاسه شربت قند آوردند و در نزد مولانا نهادند، چون نظر مولى بر آنان افتاد، فرمود: منكه مريض نيستم و اين شربت هم مال مريض است . ابوالبركات آيه قل من حرم الله خواند پس عرض كرد شما رئيس مومنين ميباشيد و اينها بجهت مؤ منين خلق شده است . مولانا عذر خواست و فرمود من هنوز خيال نميكردم كه آب قند را غير از مريض هم ميخورد.
اين ملا عبدالله غير از ملا عبدالله بن محمود تسترى خراسانى ، عالم زمان شاه طهماسب صفوى است كه درس سنه 997، طايفه او زبكيه بمشهد ريختند او را گرفتند و به بخارا و ماوراء النهر بردند و با علماى آنجا مباحثه كرد و بر همه غالب شد آنگاه فرمود: من شافعى ميباشم ، قبول نكردم ، و او را شهيد كردند و بدنش را آتش زدند. رحمة الله عليه .
روز : 27
در اين روز، سنه 64، لشكر شام بسر كردگى حصين بن نمير وارد مكه شدند بجهت محاربه با ابن زبير و كردند و آنچه كردند از احراق بيت و هدم آن چنانچه در روز سوم ربيع الاول خواهد آمد. انشاءالله تعالى .
روز : 28
در اين روز، سنه ، 656، واقعه هلاكو و قتل مستعصم روى داد و دولت بنى عباس در عراق منقرش شد. گويند كه لشكر هلاكو زياده از دو هزار هزار و سيصد هزار از مردم بغداد بكشتند و نهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت .
دمرى گفته كه امر چندان سخت بود مردمان كه كسى فرصت نوشتن تاريخ مرگ مستعصم و دفن كردن جسد او را نداشت .
ذهبى گفته كه گمان نميكنم خليفه را كسى دفن كرده باشد و بليه چندان عظيم وبده كه هيچگاه مثال آن ديده نشده بود.
سيد در اقبال فرموده كه اين واقعه در دوشنبه 28 محرم بود و من نيز در بغداد در خانه خودم بمفيديه بودم و ظاهر شد در اين واقعه تصديق اخبار نبوي و معجزات باهره محمديه (ص ) و ما آن شب را كه شب خوف و وحشت بود، بيتوته كرديم و خداوند ما را سالم نگاه داشت از آن هولها و پيوسته در حمايت الهى بوديم تا آنكه پادشاه زمين در ماه صفر مرا طلبيد و مرا والى گردانيد بر علويين و علما و زهاد و با من هزار نفر از جانب خود همراه كرد كه ما را نگاهدارى كنند تا به حله برسيم . پس شما را بسلامتى به حله رسانيدند و من قرار دادم با خودم كه در هر سال مثل چنين روز، دو ركعت نماز شكر بجا آورم بجهت سلامتيم از اين محذور و بجهت تصديق جد ما محمد صلى الله عليه وآله در اخبار خود از متجددات دهور دعا و كنم براى ملك ارض بدعاء مبرور. پس فرموده كه در اين روز، زائل شد، دولت بنى عباس همچنانكه مولاى ما على عليه السلام خبر داده و از زوال آن در اخباريكه شايع است ما بين مردم .
روز : 30
در اين روز، سنه 189، جعفر بن يحيى برمكى با هر هارون رشيد بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و رشيد و يحيى بن خالد و فضل بن يحيى را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان رشيد هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند: ( ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول).
حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و ابن خلكان برمكى ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.
از محمد بن عبدالرحمن هاشمى منقول است كه گفت : روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم .
ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند.
مادرم بمن گفت اين زن را مى شناسى . گفتم : نه . گفت : اين عباده مادر جعفر برمكى است . پس من رو بجانب عباده كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى . گفت اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم . محمدگفت من پانصد درهم باو دادم ، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى عباده نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت .
بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بيوفائى دنيا.