دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 344535
تعداد نوشته ها : 228
تعداد نظرات : 183
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

) سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين عليه السّلام به عمر بن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهى كرد، از گندم عراق بسيارى نخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت كه : اگر گندم نباشد جو نيز خوب است ، پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسيد، و بر دست مختار كشته شد. ايضا روايت كرده است كه بويهاى خوشى كه از انبار حضرت غارت كردند همه خون شد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد.

و به روايت ديگر: از آن بوى خوش هر كه استعمال كرد از مرد وزن البته پيس ‍ شد. ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام در صحراى كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد، ملعونى تيرى به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست ، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش ‍ جهنم واصل گرديد.

ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين عليه السّلام از آن كافر جفا كار آب طلبيد، بدبختى در ميان آنها ندا كرد كه : يا حسين ! يك قطره از آب فرات نهواهى چشيد تا آنكه تشنه بميرى يا به حكم ابن زياد در آيى ، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگى بكش و هرگز او را ميامرز، پس آن ملعون پيوسته العطش فرياد مى كرد، و هر چند آب مى آشاميد سيراب نمى شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد.

و بعضى گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدى بود، و بعضى گفته اند كه : حميد بن مسلم بود.

ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائى از قبيله دارم . تير به جانب آن حضرت افكند، بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مى گرفت و به جانب آسمان مى ريخت ، پس آن ملعون به بلائى مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مى كرد،

و آتشى از شكمش شعله مى كشيد و پشتش از سرما مى لرزيد، و در پشت سرش بخارى روشن مى كرد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنم واصل شد.

ابن بابويه و شيخ طوسى به سانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كه گفت : در ايام حجاج چون گرسنگى بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديم تا آنكه به كربلا رسيديم و موضعى نيافتيم كه ساكن شويم ، ناگاه خانه اى به نظر ما در آمد در كنار فرات كه از چوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم ، ناگاه مرد غريبى آمد و گفت :

دستورى دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام ، ما او را رخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيم به صحبت داشتن ، پس صحبت منتهى شد به ذكر جناب امام حسين عليه السّلام و شهادت او، و گفتيم كه : هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائى مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه : من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائى به من نرسيده است ، و مدار شيعيان به دروغ است ، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم ، در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بى نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كه دست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرو نشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس ‍ خود را در آب فرات افكند، چون سر به آب فرو مى برد، آتش در بالاى آب حركت مى كرد و منتظر او مى بود تا سر بيرون مى آورد، چون سر بيرون مى آورد، در بدنش مى افتاد، و پيوسته بر اين حال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.

ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت : مردى از قبيله بنى دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام حسين عليه السّلام رفته بود، به نزد ما آمد و روى او سياه شده بود، و پيش از آن در نهايت خوشرويى و سفيدى بود، من به او گفتم كه : از بس كه روى تو متغير شده است نزديك بود كه من تو را نشناسم ، گفت : من مرد سفيد روئى از اصحاب حضرت امام حسين عليه السّلام را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشانى او ظاهر بود، و سر او را آورده ام .

راوى گفت : كه ديدم آن ملعون را كه بر اسبى سوار بود و سر آن بزرگوار در پيش زين آويخته بود كه بر زانوهاى اسب مى خورد، من با پدر خود گفتم كه : كاش اين سر را اندكى بلندتر مى بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت : اى فرزند! بلائى كه صاحب اين سر بر او مى آورد زياده از خفتى است كه او به اين سر مى رساند، زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزى كه او را شهيد كرده ام تا حال هر شب كه به خواب مى روم به نزديك من مى آيد و مى گويد كه بيا، و مرا بسوى جهنم مى برد و در جهنم مى اندازد، و تا صبح عذاب مى كشم ، پس من از همسايگان او شنيدم كه : از صداى فرياد او ما شبها به خواب نمى توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتم و حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت : آن خسران مال خود را رسوا كرده است ، و چنين است گفته است .

ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاى اصحاب او به كوفه آوردند من به تماشاى آن سرها رفتم چون رسيدم ، مردم مى گفتند كه : آمد آمد، ناگاه ديدم مارى آمد و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بينى او رفت و بيرون آمد و در سوراخ بينى ديگرش رفت ، و پيوسته چنين مى كرد.

ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاى ابحر بن كعب كه بعضى از جامه هاى حضرت امام حسين عليه السّلام را كنده بود، در تابستان مانند دو چوب خشك مى شد و در زمستان خون از دستهاى آن ملعون مى ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آن حضرت را برداشت ، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگرى را جعوبة بن حويه برداشت ، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمرو جامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.

ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت : مردى از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين عليه السّلام رفته بودند، چون به نزد ما برگشت ، از اموال آن حضرت شترى و قدرى زعفران آورد، چون آن زعفران را مى كوبيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس ‍ شد؛ چون آن شتر را ذبح كردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مى رسانيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ چون آن را پاره كردند، آتش از پاره هاى آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند، آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود و ديگرى از حاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائى گفت ، از دو شهاب آمد و ديده هاى او را كور كرد.

سدى ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن زباح قاضى روايت كرده اند كه گفت : مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤ ال كردم ، گفت : من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، و با نه نفر رفيق بودم ، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم ، چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم ، در خواب ديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت : بيا كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله تو را مى طلبد، گفتم : مرا به او چكار است ؟ جواب مرا نشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائى نشسته است محزون و غمگين ، و جامه را از دستهاى خود بالا زده است ، و حربه اى به دست مبارك خود گرفته است ، و نطعى در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكى بر بالاى سرش ‍ ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مى رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مى سوزد، و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را به قتل مى رساند.

من چون آن حالت را مشاهده كردم ، به دو زانو در آمدم و گفتم : السلام عليك يا رسول الله ، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت : اى دشمن خدا، هتك حرمت من كردى و عترت مرا كشتى و رعايت حق من نكردى ، گفتم :

يا رسول لله شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم ، حضرت فرمود: راست گفتى ، وليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى ، نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است ، پس فرمود: اين خون فرزند منن حسين است ، و از آن خون دو ميل در ديده هاى من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم .

در بعضى از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت : از عقب آن ملعون داخل قصر او شدم ، آتشى در روى او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوى من گردانيد و گفت : ديدى ؟ گفتم : بلى ، گفت : به ديگرى نقل مكن .

ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمه نقل مى كرد وقايعى را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائى كه حادث خواهد گرديد، پس گفت : از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر، قتل سيد شهدا حسين بن على عليه السّلام خواهد بود، و اين است فسادى كه حق تعالى در قرآن ياد كرده است كه (ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ) و اول فسادهاى عالم ، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است ، و در روز شهادت آن حضرتت درهاى آسمان راخواهند گشودو از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست ، چون ببينديد كه سرخى در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است .

گفتند: اى كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مى گريد؟! گفت : واى بر شما! كشتن حسين امرى است عظيم ، و او فرزند برگزيده سيد المرسلين است و پاره تن آن حضرت است ، و از آب دهان او تربيت يافته است ، و او را علانيه به جور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت صلى الله عليه و آله را در حق او رعايت نخواهند كرد سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه جان كعب در دست اوست كه بر او خواهند گريست گروهى از ملائكه آسمانهاى هفت گانه كه تا قيامت گريه ايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مى شد بهترين بقعه هاست ، و هيچ پيغمبرى نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرت گريسته است ، و هر روز فوجهاى ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مى روند، چون شب جمعه مى شود، نود هزار ملك در آنجا نازل مى شوند و بر آن امام مظلوم مى گريند و فضايل او را ذكر مى كنند، و در آسمان او را حسين مذبوح مى گويند و در زمين او را ابو عبدالله مقتول مى گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مى نامند، و در روز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت ، در شب آن ، ماه خواهد گرفت ، و تا سه روز جهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست ، و كوهها از هم خواهد پاشيد، و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعى از شيعيان او بر روى زمين نمى بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مى باريد.

پس كعب گفت : اى گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مى گويم ، به خدا سوگند كه حق تعالى چيزى نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براى حضرت موسى عليه السّلام بيان كرد، و هر بنده اى كه مخلوق شده و مى شود همه را در عالم ذر بر حضرت آدم عليه السّلام عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براى دنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت : پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترين امتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالى فرمود: اى آدم چون ايشان اختلاف كردند، دلهاى ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادى در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتن هابيل ، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را پس حق تعالى واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدم عليه السّلام گريست و گفت : خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزند پيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.

ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد، در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشرف شدم ، پس روزى بر در كعبه طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او بريده بود و روى او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت : خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مى دانم كه نخواهى آمرزيد؛ من گفتم : واى بر تو چه گناه كرده اى كه نين نا اميد از رحمت خدا گرديده اى ؟

گفت : من جمال امام حسين عليه السّلام بودم در هنگامى كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت را شهيدد كردند، پنهان شدم كه بعضى از جامه هاى آن حضرت را بربايم ، و در كار برهنه كردن حضرت بودم . در شب ناگاه شنيدم كه خروش ‍ عظيم از آن صحرا بلند شد، و صداى گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسى را نمى ديدم ، و در ميان آنها صدائى مى شنيدم كه مى گفت : اى فرزند شهيد من ، واى حسين غريب من ، تو را كشتند و حق تو را نشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه ، مدهوش گرديدم و خود را در ميان كشتگان افكندم ، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند و بر درو ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكى از ايشان مى گويدكه : اى فرزند بزرگوار واى حسين مقتول به سيف اشرا، فداى تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو.

ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين عليه السّلام نشست و گفت : لبيك يا جداه و يا رسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا اخاه ، اى برادر مقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام ، پس فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، يا جداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردند اموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند، حضرت فاطمه زهرا عليه السّلام از همه بيشتر مى گريست .

پس حضرت فاطمه عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با اين نور ديده من اين امت جفا كار، اى پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روى خود بمالم ، چون خدا را ملاقات كنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روى خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت كه :

فداى تو شوم اى حسنن كه تو را سر بريده مى بينم و در خون خود غلطيده مى بينم ، اى فرزند گرامى ، كه جامه هاى تو را كند؟ حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود كه : اى جد بزرگوار شتردارى كه با من بود و با او نيكيهاى بسيا كرده بودمم ، او به جزاى آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا انديشه نكردى و از من شرم نكردى كه جگر گوشه مرا عريان كردى ، خدا روى تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاى تو را قطع كند، پس در همان ساعت روى من سياه شده و دستهاى من افتاد، و براى اين دعا مى كنم و مى دانم كه نفرين حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله رد نمى شود، و من آمرزيده نخواهم شد.

ايضا روايت كرده است كه مرد خدادى ( آهنگرى ) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعد به جنگ سيد الشهداء مى رفتند، از آهن بسيارى برداشت و با لشكر ايشان رفت ، و نيزه هاى ايشان را درستت مى كرد و ميخ ‌هاى خيمه هاى ايشان را مى ساخت و شمشير و خنجر ايشان را اصلاح مى كرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ايشانن بودم و اعانت ايشان مى نمودم تا آنكه آن حضرت را شهيد كردند.

چون برگشتم شبى در خانه خود خوابيده بودن ، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم از تشنى زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شده عطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه ديدم كه سواره اى پيدا شد در نهايت حسن و جمال و در غايت مهابت و جلال ، و چندين هزار پيغمبران و اوصياى ايشان و صديقان و شهيدان در خدمت او مى آمدند، و جميع محشر از نور خورشيد جمال اومنور گرديده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتى سوار ديگر پيدا شد مانند ماه تابان ، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادت انتساب او مى آمدند، و هر حكمى مى فرمود اطاعت مى كردند چون به نزديك من رسيد، عنان مركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را.

ناگه ديدم كه يكى از آنها كه در ركاب او بودند بازوى مرا گرفت و چنان كشيد كه گمان كردم كتف م جدا شد، گفتم : به حق آن كى كه تو را به بردن من مامور گردانيد تو را سوگند مى دهم كه بگوئى او كيست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا كه بر درو او بودند چه جماعت بودند؟ گفت : پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان ن گفتم : شما چه جماعتيد كه بر دور اين مرد بر آمده ايد و هر چه مى فرمايد اطاعت مى كنيد گفت ما ملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است ، گفتم : مرا چرا فرمود بگيريد؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم با لشكرى كه همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجيرى از آتش در گدرن عمر بود و آتش از ديده ها و گوشهاى او شعله مى كشيد ن و جمعى ديگر كه با او بودند پاره اى در زنجيرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى اتش ‍ در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائكه به بازوهاى ايشان چسبيده بودند.

چون پاره اى راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بر كرسى رفيعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راستت او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه : اين دو مرد كيستند؟ گفت : يكى نوح عليه السّلام است و ديگرى ابراهيم عليه السّلام ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : چه كردى يا على ؟ فرمود: احدى از قاتلان حسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: نزديك بياوريد ايشان را.

چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤ ال مى كرد كه چه كردى با فرزند من حسين و مى گريست ، و همه اهل محشر از گره او مى گريستند، پس يكى از ايشان مى گفتم كه : من آب بر روى او بستم ، و ديگرى مى گفت : من تير به سوى او افكندم ، و ديگرى مى گفت : من سر او را جدا كردم ، و ديگرى مى گفت : من فرند او را شهيد كردم ، پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله فرياد بر آورد: اى فرزندان غريب بى ياور من ، اى اهل بيت مطهر من ، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس خطاب كرد به پيغمبران كه : اى پدر م آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهيم ، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوك كرده اند؟ پس خروش از انبيا و اوصيا و جميع اهل محشر بر آمد پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه :

بكشيد ايشان را به سوى جهنم ، پس يك يك ايشان را مى كشيدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنكه مردى را آوردند، حضرت از او پرسيد كه : تو چه كردى ؟ گفت : من تيرى و نيزه اى نينداختم و شمشيرى نزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزى عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آن را اصلاح كردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكر داخل بوده اى ، و سياهى لشكر ايشان را زياده كرده اى ، و قاتلان فرزندان مرا يارى كرده اى ، ببريد او را به سوى جهنم ، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه : حكمى نيست امروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.

چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا به سوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود، و همه كس از من بيزارى جسته اند و مرا لعنت مى كنند، و به بدترين احوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.

در بيان بعضى از احوال مختار و كيفيت كشته شدن بعضى از قاتلان آن
حضرت شيخ طوسى به سند معتبر ا زمنهال بن عمرور روايت كرده است كه گفت : در بعضى از سنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رفتم ، حضرت فرمود: اى منهال چه شد حرملة بن كاهل اسدى ؟ گفتم : او را در كوفه زنده گذاشتم ، پس حضرت دست مبارك به دعا برداشت و مكرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمى آهن و آتش را، منهال گفت : چون به كوفه برگشتم ديدم مختار بن ابى عبيده ثقفى خروج كرده است ، و با من صداقت و محبتى داشت ، بعد از چند روز كه از ديدنى هاى مردم فارغ شدم ، و به ديدن او رفتم ، وقتى رسيدم كه او از خانه بيرون مى آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت : اى منهال ! چرا دير به نزد ما آمى ، و ما رامبارك باد نگفتى ، و با ما شريك نگرديدى در اين امر؟ گفتم ايهاالامير من در اين شهر نبودم و در اين چند روز از سفر حج مراجعت نمودم ، پس با او سخن مى گفتم و مى رفتم تا به كناسه كوفه رسيديم ، در آنجا عنان كشيد و ايستاد و چنان يافتم كه انتظارى مى برد، ناگاه ديدم كه جماعتى مى آيند، چون به نزديك او رسيدند گفتند: ايها الامير بشارت باد ترا كه حرملة بن كاهل را گرفتيم .

چون اندك زمانى گذشت ، آن ملعون را بر آوردند، مختار گفت : الحمدالله كه تو به دست ما آمدى ، پس گفت : جلادان را بطلبيد، و حكم كرد دستهاى و پاهاى او را بريدند، و فرمود:

پشته هاى نى آوردند و اتش بر آنها زدند، و امر كرد كه او را در ميان آتش ‍ انداختند، چون آتش در او گرفت من گفتم : سبحان الله ، مختار گفت : تسبيح خدا در همه وقت نيكوست اما در اين وقت چرا تسبيح گفتى ؟ گفتم : تسبيح من براى ان بود كه در اين سفر به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رسيدم و احوال اين ملعون را از من پرسيدند، چون گفتم كه او را زنده گذاشتم ، دست به دعا برداشت و نفرين كرد او را كه حق تعالى حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، و امروز اثر استجابت دعاى آن حضرت را مشاهده كردم .

پس مختار مرا سوگند داد كه م تو شنيدى از آن حضرت اين را؟ من سوگند يادكردم و بعد از نماز به سجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و سوار شد چون ديد كه آن ملعون سوخته بود، برگشت و من هموراه او روانه شدم تا آنكه به در خانه من رسيد، گفتم : ايها الامير اگر مرا مشرف كنى و به خان من فرود آئى و از طعام من تناول نمائى ، موجب فخر من خواهد بود، گفت : اى منهال تو مرا خبر مى دهى كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام چهار دعا كرده است ، و خدا آنها را بر دست من مستجاب كرده است ، و مرا تكليف مى كنى كه فرود آيم و طعام بخورم ، و امروز براى شكر اين نعمت روز ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است كه سر امام حسين عليه السّلام را براى ابن زياد برد و عبدالله رضيع را با جمعى از شهدا شهيد كرد، بعضى گفته اند كه : او سر مبارك حضرت را جدا كرد.

ايضا روايتت كرده است كه مختار بن ابى عبيده در شب چهارشنبه شانزدهم ربيع الاخر سال شصت و شش از هجرت خروج كرد، و مردم با او بيعت كردند به شرط آنكه به كتاب خدا و سنت رسول صلى الله عليه و آله عمل نمايد، و طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام و خونهاى اهل بيت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شيعيان و بيچارگان بكند، و مؤ منان را حمايت نمايد ن در آن وقت عبدالله بن مطيع از جانب عبدالله بن زبير در كوفه والى بود، پس مختار بر او خروج كرد و لشكر او را گريزانيد و از كوفه بيرون كرد، و در كوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت ، و عبيدالله بن زياد در آن وقت حاكم ولايت جزيره بود، مختار لشكر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهيم پسر مالك اشتر را سپهسالار لشكر كرد، و ابو عبدالله جدلى و ابو عماره كيسان را همراه آن لشكر كرد، پس ابراهيم در روز شنبه هفتم ماه محرم از كوفه بيرون رفت با دو هزار كس ا ز قبيله مذحج و اسد، و دو هزار كس از قبيله تميم و همدان ، و هزار و پانصد كس از قبيله كنده و ربيعه ، و دو هزار از قبيله حمرا- و به روايتت ديگر هشت هزار كس از قبيله حمرا - و چهار هزار كس از قبايل ديگر با او بيرون رفتند.

چون ابراهيم بيرون مى رفت ، مختار پياده به مشايعت او بيرون آمد، ابراهيم گفت : سوار شتر شو خدا تو را رحمت كند، مختار گفت : مى خواهم ثواب من زياده باشد در مشايعت تو و مى خواهم كه قدمهاى من گرد آلود شود در نصرع و يار يآل محمد، پس وداع كردند يكديگر را و مختار برگشت ، پس ‍ ابراهيم رفت تا به مدائن فرود آمد، چون خبر به مختار رسيد كه ابراهيم از مدائن روانه شده از كوفه بيرون آمد تا آنه در مدائن نزول كرد. چون ابراهيم به موث لرسيدد ن ابن زياد لعين با لشكر بسيار متوجه موصل شد و در چهار فرسخى لشكر او فرود آمد، چون هر دو لشكر برابر يكديگر صف كشيدند، ابراهيم در ميان لشكر خود ندا كرد كه : اى اهل حق ، واى ياوران دين خدا اين پس زياد است كشنده حسين بن على و اهل بيت او، و اينك به پاى خود به نزد شما آمده است با لشكرهاى خود كه لشكر شيطان است ، پس ‍ مقاتله كنيد با ايشان به نيت درست و صبر كنيد و ثابت قدم باشيد در جهاد ابشان ، شايد حق تعالى آن لعين را به دست شما به قتل رساند و حزن و اندوه سينه هاى مؤ منان را به راحت مبدل گرداند، پس هر دو لشكر بر يكديگر تاختند، و اهل عراق فرياد مى كردند: اى طلب كنندگان خون حسين ، پس جمعى از لشكر ابراهيم برگشتند و نزديك شد كه منهزم گردند، ابراهيم ايشان را ندا كرد كه : اى ياوران خدا صبر كنيد بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و عبدالله بن يسار گفت : من شنيدم از امير المومنين كه مى فرمود: ما ملاقات خواهيم كرد لشكر شام را در نهرى كه آن را خازر مى گويند ن و ايشان ما را خواهند گريزانيد به مرتبه اى كه از نصرت مايوس ‍ خواهيم شد، و بعد از آن بر خواهيم گشت و بر ايشان غالب خواهيم شد و امير ايشان را خواهيم كشتت ن پس صبر كنيد شما بر ايشان غالب خواهيد گرديد.
پس ابراهيم خود بر ميمنه لشكر تاخت ن و ساير لشكر به جرات او جرات كردند و آن ملاعين را منهزم ساختند، از پى ايشان رفتند و ايشان را مى كشتند و مى انداختند، چون چنگ بر طرف شد، معلوم شد كه عبيد الله بن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بين ذل الكلاع و ابن خوشب و غالب باهلى و عبدالله اياس سلمى و ابوالاشرس والى خراسان و ساير اعيان لشكر آن ملعون به جهنم واصل شده بودند.

چون از جنگ فارغ شدند، ابراهيم به اصحاب خود گفت كه بعد زا هزيمت لشكر مخالف ، من ديدم طايفه اى را كه ايستاده بودند و مقاتله مى كردند، و من رو به ايشان رفتم و در برابر من مردى آمد و بر استرى سوار ببود و مردم را تحريص بر قتال مى كرد، و هر كه نزديك او مى رفت او را بر زمين مى افكند چون نظرش برمن افتاد، قصد من كرد، من مبادرت كردم و ضربتى بر دست او زدم و دستش را جدا كردم ، از استر گرديد بر كنار افتاد، پس پاى او را جدا كردم ، و از او بوى مشك ساطع بود، گمان دارم كه آن پسر زياد لعين بود، بوريد و او را طلب كنيد پس مردى آمد و در ميان كشته گان او را تفحص ‍ كرد، در همان موضع كه ابراهيم گفته بود او را يافت و سرش را به نزد ابراهيم اورد، ابراهيم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مى سوختند، و به دود آن مردود ديده اميد خود را روشن مى كردند، و به خاكستر آن بداختر زنگ از آئينه سينه هاى خود مى زدودند، و به روغن بدن آن پليد چراغ امل و اميد خود را تا صبح مى افروختند چون مهران غلام آن ملعون ديد كه به پيه بدن اقاى او در آن شب چراغهاى عيش خود را افروختند، سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز چربى گوشت را نخورد، زيرا كه آن ملعون بسيار اورا دوست مى داشت و نزد او مقرب بود.

چون صبح شد، لشكر ابراهيم غنيمتهاى لشكر مخالف را جمع كردند و متوجه كوفه گرديدند، يكى از غلامان ابن زياد لز لشكرگاه گريخت و به شام رفت نزد عبدالملك بن مروان ، چون عبدالملك او را ديد گفت : چه خبر دارى از ابن زياد؟ گفت : چون لشكرها به جولان در آمدند مرا گفت : كوزه ابى براى من بياور، پس از آن آب بياشاميد و قدرى از آن را در ميان زره و بدن خود ريخت ، و بقيه آب را بر ناصيه اسب خود پاشيد و سورا شد و در درياى جنگ غوطه خورد، ديگر او را نديدم و گريختم و به سوى تو آمدم پس ابراهيم سر ابن زياد را به سرهاى سروران لشكر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتى نزد او حضار كردند كه او چاشت مى خورد، پس خد را حمد بسيار كرد و گفت : الحمدالله كه سر اين لعين را وقتى آوردند نزد من كه چاشت مى خوردم ، زيرا كه سر سيد الشهدا را به نزد آن لعين در وقتى بردند كه او چاشتت مى خورد. چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفيدى پيدا شد و در ميان سرها مى گرديد تا به سر ابن زياد رسيد، پس در سوراخ بينى ان لعين داخل شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بينى او بيرون آمد چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخسات و كفش پوشيد و ته كفش را مكرر بر روى آن لعين مى زد و بر جبين پركين آن لعين مى ماليد، پس كفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت : اين كفش را بشوى كه به كافر نجسى ماليده ام .

پس مختار سر ابن زياد و حصين بن نمير و شر حبيل بن ذى الكلاع را با عبدالرحمن بن ابى عمرة ثقفى و عبدالله بن شداد جشمى صايب بن مالك اشعرى به نزد محمد بن حنفيه فرستاد، و عريضه اى به او نوشت كه : اما بعد به درستى كه فرستادم ياوران شيعيان او را بسوى دشمنان تو كه طلب كنند خون برادر مظلوم شهيد تو را، پس بيرون رفتند با نيتت درست و با نهايت خشم و كين بر دشمنان دين مبين ، و ايشان را ملاقات كردند نزديك منزل نصيبين ، و كشتند ايشان را به يارى رب العالمين ، و لشكر ايشان را منهزم ساختند و در درياها و بيابانها متفرق گردانيدند، و از پى آن مدبران رفتند، و هر جا كه ايشان با يافتند به قتل آوردند و كينه هاى دلهاى مومنان را پاك كردند و سينه هاى شيعيان را شاد گردانيدند، و اينك سرهاى سركرده هاى ايشان را به خدمت تو فرستادم .

چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفيه آوردند، در آن وقت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مكه تشريف داشتند، پس محمد سر ابن زياد را به خدمت آن جناب چاشت تناول مى نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زياد بردند، او چاشت زهر مار مى كرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت دعا كردم كه : خداوندا مرا از دنيا بيون مبر تا آنكه بنمائى به من سر آن ملعون را در وقتى كه من چاشت خورم ، پس ‍ شكر مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا مستجاب گردانيد، پس فرمود آن سر را انداختند در بيرون .

چون سر او را نزد عبدالله بن زبير بردند، فرمود بر سر نيزه كنند و بگردانند، چون بر سر نيزه كردند، بادى وزيد و آن سر را بر زمين افكند، ناگاه مارى پيدا شد و بر بينى آن علين چسبيد، پس بار ديگر آن را بر نيزه كردند و باز باد آن را بر زمين انداخت و همان مار پديا شد و بر بينى آن لعين چسبيد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، چون اين خبر را به ابن زبير دادند گفت : سر اين ملعون را در كوچه هاى مكه بيندازيد. كه مردم پامال كنند.

پس مختار تفحص مى كرد قاتلان آن حضرت را، و هر كه را مى يافت به قتل مى رسانيد، و جماعت بسيار به نزد او آمدند و از براى عمر بن سعد شفاعت كردند و امان از براى او طلبيدند، چون مختار مضطر شد گفت : او را امان دادم به شرط آنكه از كوفه بيرون نرود، و اگر بيرون رود خونش هدر باشد.

روزى مردى نزد عمر آمد و گفت : من امروز از مختار شنيدم كه سوگند ياد مى كرد كه مردى را بكشد، و گمان من آن است كه مقصد او تو بودى ، پس ‍ عمر از كوفه بيرون رفت بسوى موضعى در خارج كوفه كه آن را حمام مى گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتند كه : خطا كردى واز دست مختار بيرون نمى توانى رفت ، چون مطلع مى شود كه از كوفه بيرون رفته مى گويد: امان من شكسته شد، و تو را مى كشد، پس آن ملعون در همان شب به خانه برگشت .

راوى گويد: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم ، هيثم بن اسود آمد و نشست ، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت : پدرم مى گويد كه چه شد امانى ه مرا دادى ، و اكنون مى شنوم كه ارداده قتل من دارى ، و اكنون مى شنوم كه ارداده قتل من دارى ، مختار گفت كه : بنشين ن و فرمود ابو عمره را بطلبيد، پس ديدم كه مرد كوتاهى آمد و سراپا غرق آهن گرديده بود، مختار حرفى درگوش او گفت و دو مرد ديگر را طلبيد و همراه او كرد، بعد از اندك زمانى ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختار به حفص گفت : اين ر را مى شناسى ؟ گفت : اناالله و انااليه راجعون ، مختار گفت : اى ابو عمره اين را نيز به پدرش ملحق گردان كه در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره او را به قتل آورد، پس مختار گفت : عمر به عوض امام حسين ، وحفص به عوض على بن الحسين ، و حاشا كه خون اينها با خون آنها برابرى تواندكرد.

پس بعد از كشتن ابن زياد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوى شد و روساى قبايل و وجوه عرب همه مطيع و ذليل او شدند، پس گفت : بر من هيچ طعامى و شرابى گوارا نيست تا يكى از قاتلان حسين و اهل بيتت او بر روى زمين هستند، و من هيچ يك از آنها را بر روى زمين زنده نخواهم گذاشت و كسى نزد من شفاعت ايشان نكند، و تفحص كنيد و مرا خبر دهيد از هر كه شريك بوده است در خون آن حضرت وخون اهل بيت او يا معاونت قاتلان او كرده است ، پس ه ركه را مى آوردند مى گفتند كه : اين زا قاتلان آن حضرت است يا معاونت برقتل او كرده است ، البته او را به قتل مى رسانيد.

پس خبر به او رسيدد كه شمر بن ذى الجوشن شترى از شتران حضرت را به غنيمت برداشته بود، چون به كوفه رسيد، آن شتر را نحر كرده بود و گوشت او را قسمت كرده بود، چون اين خبر شنيد گفت : تفحص كنيد، و از اين گوشت داخل هر خانه اى كه شده باشد مرا خبر كنيد، پس فرمود آن انه ها را خراب كردند و هر كه از آن گرفه يا خورده بود به قتل آوردند
پس عبدالله بن اسيد جهنى و مالك بن هيثم كندى و حمل بن مالك محارب را به نزد او آوردند، گفت : اى دشمنان خدا كحاست حين بن على ؟ گفتند: ما را به جبر به جنگ او بيرون بردند، گفت : ايا نتوانستيد كه بر او منت گذاريد و شربت آبى به او برسانيد؟ پس به مالك گفت كه : تو بودى كه كلاه آن امام مظلوم را برداشتى ؟ گفت : نه ، مختار گفت : بلى تو برداشتى ، پس ‍ فرمود كه دستها و پاهاى او را بريدند، و او به خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد، و آن دو ملعون ديگر را فرمود گردن زدند.

پس قراد بن مالك و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلى و عبدالله بن قيس ‍ خولانى را نزد او حاضر كردند، پس گفت : اى كشندگان صالحان ! خدا از شما بيزار باد، عطرهاى آن حضرت را در ميان خود قسمت كرديد در روزى كه نحس ترين روزها بود، پس فرمود ايشان را به بازار بردند و گردن زدند.

پس معاذ بن هانى و ابو عمره را فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه سر مبارك آن حضرتت را براى ابن زياد برده بود، چون به خاه او رفتند، در بيت الخلا پنهان شده بود، در زير سبدى او را پيدا كردند و بيرون آوردند، و در اثناى راه مختار را ديدند كه با لشكر خود مى ايد گفت : اين لعين را برگردانيد تا در خانه خودش به جاز يخودبرسانم ، پس ا:د به نزد در خانه او، و در آنجا او را به قتل رسانيد و جسد پليدش را به آتش سوخت و برگشت .

چون شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد، آن ملعون به سوى باديه گريخت ، پس ابوعمره را با جمعى از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسيار كردند، آن ملعون خود نيز جنگ بسيار كرد تا آنكه از بسيارى جراحت مانده شد، او را گرفتند و به خدمت مختار آوردند مختار فرمود روغنى را جوشانيدند و آن ملعون را در ميان روغن افكندند، تا آنكه همه بدن پليدش مضمحل شد.

به روايت ديگر: ابو عمره او را كشت ، و سرش را براى مختار فرستاد.

بس پيوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت خانه او را خراب مى كرد، و ندا مى كرد كه : هر غلامى كه آقاى خود را بكشد كه از قاتلان آن شرت باشد و سر او را به نزد من بياورد، من آن غلام را آزاد مى كنم و جايزه مى بخشم ، پس بسيارى از غلامان آقاهاى خود را كشتند وسرهاى ايشان را به خدمت او آوردند.

شيخ ابو جعفر بن نما در كتاب عمل الثار روايت كرده است كه چون مختا ر در كار خود مستقل گرديد، به تفحص قاتلان امام حسين عليه السّلام در آمد ن و اول طلب كرد آن جماعى را كه اراده كرده بودند كه اسب بر بدن مبارك ان حضرت و اصحاب او بتازند، فرمود كه ايشان را بر رو خوابانيدند و دستها و پاى ايشان را به ميخهاى آهن بر زمين دوختند، و سواران بر بدنهاى ايشان اسب تاختند تا پاره پاره شدند ن و پاره هاى ايشان را به آتش ‍ سوختند، پس دوكس را اوردند كه شريك شده بودند در كشتن عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب ، فرمود: كه ايشان را گردن زدند و جسد پليد ايشان را به آتش سوختند، پس مالك بن بشير را آوردند و فرمود كه در ميان بازار گردن زدند.

و ابو عمره ار با جماعتى فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه خانه او را محاضره كردند، و زن او از شيعيان اهل بيت بود از خانه بيرون آمد و به ظاره گفت كه نمى دانم كه او در كجاست ، و اشاره كرد به سوى بيت الخلاكه در آنجا پنهان شده است ن پس او را از آنجا بيرون آوردند و به آتش ‍ سوختند. وعبدالله بن كامل را فرستاد به سوى حكم بن طفيل كه تيرى به سوى عباس افكنده بود و جامه هاى عباس را كنده بود ن او را گرفت و تير باران كرد و عبدالله بن ناجيه را به طلب منقذ بن مره عبدى كه قاتل على بن الحسين عليه السّلام بودفرستاد، و آن ملعون نيزه در كف گرفته از خانه بيرون آمد، و نيزه بر عبدالله زد، و عبدالله برجست اورا از اسب افكند، و نيزه بر دست چپ او زد و دستش را شل كرد، و او گريخت ، و بر او دست نيافتند و زيد بن رقاد را طلبيد و فرمودكه او را سنگباران كردند و به آتش سوختند.

و سنان بن انس لعين از كوفه به بصره گريخت ، و مختار خانه او را خراب كرد و از بصره بيرون رفت به جانب قادسيه ن چون به نزديك قادسيه رسيد، جواسيس مختار، او را گرفتند و به نزد او آوردند، فرمود اول انگشتهاى آن لعين را بريدند، پس دستها و پاهاى و را قطع كردند ن و روغن زيتى را فرمود به جوش آوردند و آن لعين را در ميان روغن افكندند تا به جهنم واصل شد پس به طلب عمروبن صبيح فرستاد، شب او را در خانهاش گرفتند، و فرمود سراپاى او را به نيزه پاره پاره كردند و محمد بن اشعث گريخت به قصرى كه در حوالى قادسيه داشت ، چون مختار به طلب او فرستاد، او از راه ديگر قصر بيرون رفت و به مصعب بن زبير ملحق شد، و مختار فمرود قصر و خانه او راخراب كردند واموال او را غارت كردند و بجدل بن سلين را به نزد او آوردند، و گفتند كه انگشت مبارك حضرتت را قطع كرده است و انگشتر حضرت را برداشته است ، مختار فرمود كه دستها و پاهاى او را بر بندند، و در خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد.

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه امير المومنين عليه السّلام فرمود: چنانچه بعضى از بنى اسرائيل اطاعت خدا كردند، و ايشان را گرامى دشات ، و بعضى معصيت خدا كردند، و ايشان را معذب گردانيد، احوال شما نيز چنين خواهد بود؛ اصحاب آن حضرت گفتند: يا امير المومنين عاصيان ما چه جاعت خواهند بود؟ فرمود: آنها يند كه مامور سااخته اند ايشان را به تعظيم ما اهل بيت و رعايت حقوق ما، و ايشان مخالفت خواهند كرد و انكار حق ما خواهند نمود، و فرزندان اولاد رسول را كه ماءمور شده اند به اكرام و محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين چيزى واقع خواهد شد؟ فرمود: بلى البته واقع خواهد شد، واين دو فرزند بزرگوار من حسن و حسين را شهيد خواهند كرد، حق تعالى عذابى بر ايشان وارد خواهد ساخت به شمشير آنهائى كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد چنانچه بر بنى اسرائيل چنين عذابها مسلط گردانيد گفتند: كيست آنكه بر ايشان مسلط خواهد شد يا امير المؤ منين ؟ فرمود: پسرى است از قبيله بنى ثقيف كه او را مختار بن ابى عبيده مى گويند.

حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود: چون اين خبر به حجاج رسيد و به او گفتند: على بن الحسين از جد خود امير المؤ منين چنين روايتى مى كند، حجاج گفت : بر ما معلوم نشده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را گفته باشد يا على بن ابيطالب اين را گفته باشد، على بن الحسين كودكى اس و با طلى چند مى گويد و اتباع خد را فريب مى دهد، مختار را بياوريد به نزد من تا دروغ او ظاهر گردانم .

چون مختار را آوردند، نطع طلبيد، و غلامان خود را گفت : شمشير بياوريد و او را گردن بزنيد، چون ساعتى گذشت و شمشير نياوردند، گفت : چرا شمشير نمى آوريد؟ گفتند: شمشيرها در خزانه است و كليد خزانه پيدا نيست ، پس مختار گفت : نمى توانى مرا كشت ، و رسول خدا هرگز دروغ نگفته ، اگر مرا بكشى ، خدا زنده خواهد كرد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس را از شما به قتل رسانم ، جلاد بده تا او را گردن بزند، چون جلاد شمشير را گرفت و به سرعت متوجه او شد كه او را گردن بزند، به سر در آمد و شمشير در شكمش آمد و شكمش شكافته شد و مرد، پس جلاد ديگر را طلبيد ن چون متوجه قتل او شد، عقربى او را گزيد افتاد و مرد پس مختار گفت :

 اى حجاج نمى توانى مرا كشت ، به خاطر آور آنچه نزار بن معد بن عدنان به شاپور ذى لاكتاف گفت در وقتى كه شاپور عربان را مى كشت و ايشان را مستاصل مى كرد، حجاج گفت : بگو چه بوده است آن ؟ مختار گفت : در وقتى كه شاپور عربان را مستاصل مى كرد نزار فرزندان خود را امر كرد كه او را در زنبيلى گذاشتند و بر سر راه شاپور آويختند، چون شاپور به نزد او رسيد و نظرش بر او افتاد گفت : بپرس ، نزار گفت : به چه سبب اينقدر از عرب را مى كشى و ايشان بدى نسبت به تو نكرده اند؟ شاپور گفت : براى آن مى كشم كه در كتب ديده ام كه مردى از عرب بيرون خواهد آمد كه او را محمد مى گويند، و دعوى پيغمبرى خواهد كرد ن و ملك و پادشاه عجم بر دست او بر طرف خواد شد، پس ايشان را مى كشم كه او به هم نرسد، نزار گفت : اگر آنچه ديده در كتب دروغگويان ديده اى ، روا نباشد كه بى گناه چند رابه گفته دروغگوئى به قتل رسانى ، و اگر در كتب راستگويان ديده اى پس ‍ خد حفظ خواهد كرد آن اصلى را كه آن مرد از او بيرون مى ايد و تو نمى توانى كه قضاى خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى ، و اگر از خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى ، و اگر از جميع عرب نماند مگر يك كس ، آن مرد از او به هم خواهد رسدى ، شاپور گفت : راستت گفتى اى نزار، يعنى : لاغر و حيف ، و به اين سبب او را نزار گفتند، پس سخن او را پسنديده و دست از عرب برداشت .

اى حجاج حق تعالى مقدر كرده است كه از شما سيصد و هشتاد و سه هزار كس به قتل رسانم ، يا خدا تو را مانع مى شود از كشتن من يا اگر مرا بكشى بعد از كشتن زنده خواهد كرد كه آنچه مقدر كرده است به عمل آورم ، و گفته رسول خدا حق است و در آن شكى نيست .

باز حجاج جلاد را گفت كه : بزن گردن او را، مختار گفت كه ، او نمى تواند، اگر خواهى تجربه كنى خود متوجه شو تا حق تعالى افعى بر تو مسلط گرداند چنانچه عقرب را بر او مسلط گردانيد. چون چون جلاد خواست كه او را گردن بزند، ناگاه يكى ازخواص عبدالملك بن مروان از در درآمد فرياد زد كه : دست از او بداريد، و نامه اى به حجاج داد كه عبدالملك در آن نامه نوشته بود: اما بعد اى حجاج بن يوسف !

كبوتر براى من نامه اى آورد كه تو مختار بن ابى عبيده را گرفته و مى خواهى او را به قتل آورى ، به سبب آنكه روايتى از رسول خدا به تو رسيده كه او را انصار بنى اميه را خواهد كشت ، چون نامه من به تو برسد، دست از او بردار و متعرض او مشو كه او شوهر دآيه وليد عبدالملك است ، و وليد از براى او نزد من شفاعت كرده است ، و آنچه به تو رسيده است اگر دروغ است چه معنى دارد كه مسلمانى را به خبر دروغ بكشى ، و اگر راست است تكذيب قول رسول خدا نمى توان كرد.

پس حجاج مختار را رها كرد، و مختار به هر كه مى رسيد مى گفت كه : من خروج خواهم كرد، و بنى اميه را چنين خواهم كشت . چون اين خبر به حجاج رسيد، بار ديگر او را گرفت و قصد قتل او كرد، مختار گفت : تو نمى توانى مرا كشت ، و در اين سخن بودند كه باز نامه عبدالملك بن مروان را كبوتر آورد، و در آن نامه نوشته بود كه : اى حجاج متعرض مختار مشو كه او شوهر دآيه پسر وليد است ، و آن حديثى كه شنيده اى اگر حق باشد ممنوع خواهى شد از كشتن او چنانچه ممنوع شد دانيال از كشتن بخت النصر براى آنكه مقدر شده بود كه بنى اسرائيل را به قتل رساند، پس حجاج او را رها كرد و گفت : اگر ديگر چنين سخنان از تو بشنوم كه گفته اى تو را به قتل خواهم رسانيد، باز فايده نكرد، و مختار آن قسم سخنان در ميان مردم مى گفت .

چون حجاج به طلب او فرستاد، پنهان شد، و مدتى مخفى بود تا آنكه حجاج او را گرفت و باز اراده قتل او كرد، باز مقارن آن حال نامه عبدالملك رسيد كه : او را مكش ، پس حجاج او را حبس كرد و نامه اى به عبدالملك نوشت كه : چگونه نهى مى كنى از كشتن كسى كه علانيه در ميان مردم مى گويد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس از انصار بنى اميه را خواهم كشت ؟ عبدالملك در جواب نوشت كه : تو جاهلى ، اگر آنچه او مى گويد حق است پس البته او را تربيت خواهيم كرد تا بر ما مسلط گردد چنانچه فرعون را خدا موكل كرد بر تربيت موسى تا آنكه بر او مسلط گرديد، و اگر اين خبر دروغ است چرا در حق او رعايت كسى نكنيم كه حق خدمت بر ما دارد، پس آخر مختار بر ايشان مسلط شد و كرد آنچه كرد.

روزى حضرت على بن الحسين ع خروج مختار را براى اصحاب خود ذكر مى كرد، بعضى از اصحاب آن حضرت گفت : يابن رسول الله ما را خبر نمى دهى كه خروج آن چه وقت خواهد بود؟ فرمود: سه سال ديگر خواهد شد و سر عبيدالله بن زياد و شمر بن ذالجوشن را به نزد ما خواهند آورد در وقتى كه ما چاشت مى خوريم . چون رسيد روز وعده كه حضرت امام زين العابدين ع براى خروج مختار فرموده بود، اصحاب آن حضرت در خدمت او جمع شدند، و آ، جناب طعامى براى ايشان حاضر كرد و فرممود: بخوريد كه امروز ستمكاران بنى اميه را به قتل مى رسانند، گفتند: در كجا؟ حضرت فرمود: در فلان موضع ، مختار ايشان را به قتل مى رساند، و زود باشد كه دو سر از ايشان به نزد ما بياورند، و آن سرها را در فلان روز براى ما خواهند آورد.

چون روز شد و حضرت از تعقيب فارغ شد، اصحاب آن حضرت به نزد او رفتند، آن جناب طعامى براى ايشان طلبيد، چون طعام حاضر شد، آن دو سر را آوردند، پس آن جناب به سجده درآمد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا در اين وقت سر قاتلان پدرم را به من نمود، و پيوسته نظر مى كرد به سوى آن سرها و مبالغه بسيار مى نمود د رشكر حق تعالى چون مقرر بد كه بعد ازچاشت ن حضرت حلوائى براى ميهمانان آن جناب مى آوردند، در ان روز به سبب آنكه مشغول نظاره آن سرها گرديدند، حلوا نياوردند، يكى از نديمان آن مجلس گفت : يابن رسول الله امروز حلوا به ما نرسيد، آن جناب فرمود: كدام حلوا شيرينتر است از نظر كردن به اين سرها.

شيخ كشى به سند معتبر از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه گفتت : روزى مختار را ديدم ك كودكى بود، و حضت امير المومنين عليه السّلام او را در دامن خد نشانيده بود و دس بر سر او مى كشيد و مى گفت كه : يا كيس يا كيس ، يعنى : اى بزرگ و دانا

ايضا به سند حسن روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دشنام مدهيد مختار را كه او كشت كشندگان مارا و طلب خون ما كرد و زنان بى شوهر ما را به شوهر داد؛ در وقت تنگدستى ، مال ميان ما قسمت كرد.

ايضا به سند معتبر از عبدالله بن شريك روايت كرده اند كه گفت : در روز عيد اضحى رفتم به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السّلام در منى ، و حضرت تكيه فرموده بود و حلاقى طلبيده بود كه س رمبارك خود را بتراشد، ون در خدمتت آن جناب نشستم مرد پيرى از اهل كوفه داخل شد و دستت آن حضرتت را گرفت كه ببوسد، آن جناب مانع شد فرمود: تو كيستى ؟ گفت :

منم حكم پسر مختار، حضرت او را طلبيد و او را بسيار نزديك خود نشاند، پس آن مرد گفت : مى گويند كه دروغگو بود، و هر چه بفرمائى من در حق او اعتقاد خواهم كرد، حضرت فرمود:

سبحان الله ! به خدا سوگند كه پدرم مرا خبر داد كه مهر مادر من از زرى داده شد كه مختار فرستاده بود، و او خانه هاى خراب شده ما را بنا كرد، و قاتلان ما را كشت ، و خونهاى ما را طلب كرد، پس خد رحمتت كند او را، به خدا سوگند كه خبر داد مرا پدرم كه درخدمت فاطمه دختر امير المومنين بودم كه مى گفت : خدا رحمت كند پدر تو را كه هيچ حقى از حقوق ما را نزد احدى نگذاشت مگر آنكه طلب كرد آن را، و طلب خونهاى ما كرد، و كشندگان ما را كشت .

ايضا به سند معتبر از عمر پس على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه گفت : چون سر عبيدالله بن زيادو عمر بن سعد را براى پدرم آوردند، به سجده در آمد و گفت : حمد مى كنم خدا را كه طلب كرد خون مرا از دشمنان من ، و خدا مختار را جزاى خير دهد.

ايضا به سند معبر از حضرت جعفر صادق عليه السّلام راويت كرده است كه هيچ زنى از بنى هشام موى سر خود را شانه نكرد و خضاب نكرد، ايضا از عمر بن على بن الحسين روايت كرده است كه اول مختار براى پدرم بيست هزار درهم فرستاد، پدرم قبول كرد، و خانه عقيل بن ابيطالب را و خانه هاى ديگر از بنى هاشم كه بنى اميه خراب كرده بودند پدرم به آن زر ساخت ، چون مختار آن مذهب باطل را اختيار كرد، بعد از آن چهل هزار دينار براى پدرم فرستاد، پدرم از او قبول نكرد و رد كرد.

ايضا به سند معتبر از مام محمد باقر عليه السّلام راويت كرده است كه مختار نامه اى به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نوشت و با هديه اى چند از عراق به خدمت ان جناب فرستاد، چون رسولان او به در خانه او رسيدند، رخصت طلبيدند كه داخل شوند، حضرت فرستاد كه : دور شويد كه من هديه دروغگويان را قبول نمى كنم و نامه ايشان را نمى خوانم ، پس آن رسولان عنوان را محو كردند و به جاى او نوشتند كه : اين نامه ى است به سيو مهدى محمد بن على ، و آن نامه را بردند به سوى محمد بن حنفيه ، و او هديه ها را قبول كرد، و نامه او را جواب نوشت .

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است ه چون حق تعالى خواهد كه انتقام بكشد براى دوستان خود، انتقام مى كشد براى ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براى خود، انتقام مى كشد براى ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براى خود، انتقام مى كشد به دوستان خود، به تحقيق كه انتقام كشيد براى يحيى بن زكريا به بخت النصر كه بدترين خلق خدا بود.

ابن ادريس به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون روز قيامت شود، حضرت رسالت صلى الله عليه و آله با امير المومنين و امام حسن و امام حسين عليه السّلام بر صراط بگذرند، پس كسى از ميان جهنم سه مرتببه ندا كند ايشان را كه : به فرياد من برس يا رسول الله ، ان جناب جواب نگويد؛ پس سه مرتبه ندا كند: يا امير المومنين به فرياد من برس ، آن حضرت جواب نگويد؛ پس سه مرتبه فرياد كند كه : يا حسن به فرياد من برس ، آن جناب جواب نفرمايد؛ پس سه مرتبه ندا كند كه : يا حسين به فرياد من برس كه من كشنده دشمنان توام ، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به امام حسين عليه السّلام گويد كه : حجت بر تو گرفت ، تو به فرياد او برس ، پس حضرت مانند عقابى كه بجهد و جانورى را بر بايد، او را از ميان جهنم بيرون آورد.

راوى گفت : اين كه خواهد بود فداى تو گردم ؟ حضرت فرمود: مختار، راوى گفت : چرا در جهنم او را عذاب خواهند كرد با آن كارها كه او كرد؟ حضرت فرمود: اگر دل او را مى شكافتند، هر آينه چيزى از محبت ابوبكر و عمر در دل او ظاهر مى شد، به حق آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر در دل جبرئيل و ميكائيل محبت ايشان باشد، هر آينه حق تعالى ايشان را بر رو در آتش اندازد.

در بعضى از كتب معتبر روايت كدره اند كه مختار براى امام زين العابدين عليه السّلام صد هزار در هم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه زين العابدين عليه السّلام صد هزار درهم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه آن را قبول كند، و ترسيد از مختار كه رد كند و از او متضرر گردد، پس آن حضرت آن مال را در خانه ضبط كرد چون مختار كشته شد، حقيقت حال را به عبدالمك نوشت كه : آن مال تعلق به تو دارد و بر تو گوارا است ، و آن جناب مختار را لعنت كرد و مى فرمود: دروغ مى بندد بر خدا و بر ما، مختار دعوى مى كرد كه وحى خدا بر او نازل مى شود.

مؤ لف گويد كه : احاديث در باب مختار مختلف وارد شده است چنانچه دانستى ، و در ميان علماء اماميه در باب او اختلافى هست ؛ جمعى اورا خوب مى دانند و مى گويند كه : امام زين العابدين عليه السّلام به خروج كردن او راضى بود و به حسب ظاهر از ترس مخالفان تبرا از او مى نمود و اظهار عدم رضا مى فرمود، و مختار براى طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام خروج كرد و دعوى امامت و خلافت براى خود و ديگرى نمى كرد، و بعضى از علما را اعتقاد آن است كه غرض او رياست و پادشاهى بود، و اين امر را وسيله آن كرده بود، و اولا به حضرت امام زين العابدين عليه السّلام متوسل شد، چون حضرت از جانب حق تعالى مامور نبود به خروج و نيت فاسد او را مى دانست ، اجابت او ننموده ، پس او به محمد بن حنفيه متوسل شد و مردم را به سوى او دعوت مى كرد و او را مهدى قرار داده بود، و مذهب كيسانيه از او در ميان مردم پيدا شد، و محمد بن حنفيه را امام آخر مى دانند و مى گويند كه : زنده است و غايب شده ، و در آخر الزمان ظاهر خواهد شد و الحمدالله كه اهل ان مذهب منقرض شده اند و كسى از ايشان نمانده است ، و ايشان را به اين سبب كيسانى مى گويند كه از اصحاب مختارند و مختار را كيسان مى گفتند براى آنكه امير المومنين عليه السّلام موافق روايات ايشان او را به كيس خطاب كرد، يا به اعتبار آنكه سر كرده لشكر او و مدبر امور او ابو عمره بود كه كيسان نام داشت .

و آنچه از جمع بين الاخبار ظاهر مى شود آن است كه او در خروج خود، نيت صحيحى نداشته است ، و اكاذيب و اباطيل را وسيله ترويج امر خود مى كرده است ، وليكن چون كارهاى خير عظيم بر دست او جارى شده است ، اميد نجات درباره او هست ، و متعرض احوال اين قسم مردم نشدن شايد اولى و احوط باشد.

پایان کتاب لهوف

التماس دعا

دسته ها :
دوشنبه هشتم 11 1386
X