دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 327294
تعداد نوشته ها : 228
تعداد نظرات : 183
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

به نام خدا

من میخواستم تا اربعین محیط وبلاگمو عاشورایی نگه دارم

ولی به علت فکر زیاد-روحیه ی مشوش و گرفته

نمیتونم به وبلاگم سر بزنم و مطلب ثبت کنم

ای کاش میتونستم بمونم

ولی نمیتونم

دوست خوبم با نام مستعار-هرکی-از نظراتت متشکرم

میگم وقتی خواستم برم کربلا ایشا الله میام ازتون خداحافظی کنم

معلوم نیستش کی برم

التماس دعا

یار نگهدارتان

 

راستی قول دادم تا اربعین باشم

ولی گاهی قول -خودبخود باطل میشه

اینم یکی از فتواهای خودم هستش

به قول دوست خوبم محسن که بهم میگه حج آقا

یییییییییی

 

 

دسته ها :
چهارشنبه دهم 11 1386

پيام حسين

پيـــام حسيــــن شهيـــد اين چنين است

كه حــــرّيّت و ديـن و ايمان قرين است

بياييــــد بـــــا مــــا به كــوى شهادت

كه ديــــن، خـــوار ظلم يزيد لعين است

مسلمــــان بـــود دشمـــن ظلم و عدوان

مسلمــــان، هــــوادار و سرباز دين است

مسلمــــان، شجــاع و صريح و توانا است

به مــــال و به نامــوس مردم، امين است

بيـــاييد در ســـاية پــــرچم ديـــــــن

كــــز اشـرار و آفات، حصن حصين است

بكـــوشيد در حفــــظ احــــكام قرآن

كــــه بـــــرنامة بـرتـر و بهترين است

دليـــر و فداكــــار و مــــردانه خيزيد

كــــه اســلام بـى‌ياور و بـى‌معيـن است

بگـــيريد تصميـــم و دشمـــن بــكوبيد

اگـــر عــزمتان محــكم و آهنيـن است

بــــه اخلاص كــوشيد و حـق را پرستيد

كـــه اخلاص ســـرماية ســـالكين است

بــسوزيد بنيـــــان كفــــر و ستـــم را

اگـــر نـــاله و آهتــــان آتشيـــن است

بـــــگيريد درس فـــــداكارى از مــــا

كـــه مجـد و نجات و ترقّى در اين است

شـــدم كشتــــه تا ديــن حق زنده سازم

مرا ايــــن چنيــــن قتـل، فتح مبين است

بكــــوبيد مستكبـــران را كـــه دنيـــا

خـــراب از ستــــم‌هاى مستكبرين است

نتــــرسيد از نــــخوت و كبـــــر آنان

خــــدا ناصــــر و يار مستضعفيـن است

چــــرا خفتـــــه‌اى اى مسلمان؟ بپا خيز

كه دشمن تو را روز و شب در كمين است

چــــرا خـــامشى اى مسـلمان كه اسلام

گــــرفتار ســــر پنجـــة مفسدين است

ضعيفـــان، پريشـــان و محروم و مظلوم

زميــــن ســـر به سر طعمة مترفين است

چـــرا ننــگ بر خود پسندى و خوارى؟

تــو را ملـــك عـالم بـه زير نگين است

چــرا گشتــــه تعطيـــل، احكام اسلام؟

پر از كفر و از جهل و بدعت، زمين است

بــه ذلّـــت چـو تن داده‌اى اين چنين شد

مسلّـــط به تو ظـلم و طغيان و كين است

اگــر غيـــرت و همّتـــت هسـت برجا

چـــرا خانـــه‌ات در كف ملحدين است

ببيـــن بر فلسطيــــن كه ماننــــد بُسنى

دچـــار جنايــــات مستعمــــرين است

بــــزن چنـــگ بـــر دامـن آل طــــه

كـــه عتــرت چو قرآن حبل المتين است

دسته ها :
سه شنبه نهم 11 1386

باب پنجم : وقايع و اعمال ماه محرم

( از روز یازدهم تا آخر ماه محرم )

روز : 11

بدانكه چون روز عاشوراء عمر سعد از كار قتل امام حسين (ع ) بپرداخت سر مبارك آنحضرت را به خولى و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشوراء ايشان را بنزد ابن زياد روانه كرد و بقيه سرها را نيز در ميان قبائل پخش كرد تا بنزد ابن زياد برند و بسوى او تقرب جويند.

خولى بتعجيل تمام حركت كرد، شب يازدهم بكوفه وارد شد، چون در آن وقت شب ، ممكن نبود ملاقات پسر زياد، لاجرم بخانه خود رفت و سر پسر پيغمبر را در زير اجانه جاى داد.

از آنطرف عمر سعد شب يازدهم را در كربلا بماند و روز يازدهم تا وقت زوال نيز در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گذاشت و همگى را بخاك سپرد و چون روز از نيمه بگذشت ، امر كرد كه دختران پيغمبر را بر شتران بى وطاء، سوار كردند و ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند. چون ايشان را بقتلگاه عبور دادند زنها را كه نظر بر جسد امام حسين و كشتگان افتاد، لطمه بر صورت زدند و صدا بصيحه و ندبه بر داشتند.

چه بر مقتل رسيدند آن اسيران ... بهم پيوست نيسان و حزيران

يكى مويه كنان گشتى بفرزند ... يكى شد موكنان بر سوك فرزند

يكى از خون بصورت غازه ميكرد ... يكى داغ على را تازه مى كرد

بسوك گلرخان سرو قامت ... بپا كردند غوغاى قيامت

نظر افكند چون دخت پيمبر ... بنور ديده ساقى كوثر

بنا گه نعره هذا اخى زد ... بجان خلد نار دوزخى زد

در حديث معتبر كامل الزياره است كه حضرت سيد سجاد به زائده فرمود: همانا چون روز عاشوراء رسيد بما آنچه رسيد از دواهى و مصيبات عظيمه و كشته گرديد پدرم و كسانيكه با او بودند از اولاد و برادران و ساير اهل بيت او. پس حرم محترم و زنام مكرم آنحضرت را بر شتران سوار كردند براى رفتن بجانب كوفه.

پس من نظر كردم بسوى پدر و ساير اهل بيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره ايشان بر روى زمين است و كسى متوجه دفن ايشان نشده ، سخت بر من گران آمد و سينه من تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد كه همى خواست جان از تن من پرواز كند. عمه ام - زينب كبرى - چون مرا بدينحال ديد، پرسيد: اين چه حالت است كه در تو مى بينم اى يادگار جد و پدر و برادر من ! مى نگرم ترا كه مى خواهى جان تسليم كنى . گفتم : اى عمه ! چگونه جزع نكنم و اضطراب نداشته باشم و حال آنكه مى بينم سيد و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشيرت خود را كه آغشته بخون در اين بيابان افتاده اند و تن ايشان عريان و بى كفن است و هيچكس بر دفن ايشان نمى پردازد و بشرى متوجه ايشان نمى گردد، گويا ايشان را مسلمان نميدانند.

عمه ام گفت : از آنچه مى بينى دلگران مباش و جزع مكن . بخدا قسم كه اين عهدى بود از رسولخدا بسوى جد و پدر و عم تو صلوات الله عليهم اجمعين و رسولخدا مصائب هر يك را بايشان خبر داد و بتحقيق كه حق تعالى در اين امت پيمان گرفته از جماعتى كه فراعنه ارض ايشان را نمى شناسد لكن در نزد اهل آسمانها معروفند كه ايشان اين اعضاى متفرقه و جسدهاى در خون طپيده را جمع كنند و دفن نمايند و در ارض طف بر قبر پدرت سيد الشهداء علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز بر طرف نشود و بمرور ايام و ليالى محو و مطموس نگردد و هر چند كه سلاطين كفره و اعوان ظلمه در محو آثار آن سعى و كوشش نمايند ظهورش زياده گردد و رفعت و علوش بالاتر خواهد گرفت و بقيه اين حديث از جاى ديگر اخذ شود.

در اين روز، سنه 259، محمد بن عيسى ترمذى صاحب صحيح معروف وفات كرد:

روز : 12

در اين روز، سنه 95، بقول شيخ شهيد، حضرت سيد سجاد وفات فرموده .

شيخ بهائى فرموده كه در اين روز، سنه 735، قطب الاقطاب شيخ صفى الدين اسحق اردبيلى وفات و حالات و كرامات او بين خاص و عام مشهور است و كتبى در اين باب نوشته شده از جمله صفوة الصفا است كه ابن بزاز نوشته .

فقير گويد كه اين شيخ صفى از اولاد حمزه بن موسى الكاظم عليه السلام و از اجداد سلاطين صفويه است كه باو منسوبند.

روز: 14

وفات يافت سيد اجل آسيد صدر الدين محمد بن سيد صالح عاملى اصفهانى داماد مرحوم شيخ كبير جناب آشيخ جعفر و در نجف بخاك رفت .

روز : 15

بقول شيخ بهائى فتح خيبر شده و ما، در روز 24 رجب اشاره بآن خواهيم كرد.

در اين روز، سنه 589، سيد اجل سيد ابن طاوس متولد شد.

در اين روز، بقول شيخ بهائى حرب عظيمى واقع شد ما بين سلاطين اوزبك و سلطان اعظم شاه طهماسب صفوى در جام خراسان و حق تعالى نصرت داد عساكر ايمان و مخذول كرد جنود كفر و طغيان را.

روز : 16

تحويل قبله از بيت المقدس بسوى كعبه شده چنانچه شيخ كفعمى و بهائى فرموده اند و در نيمه رجب خواهد آمد.

روز : 17

شيخنا الاجل شيخ بهاءالدين العاملى كه در اين روز، سنه 953، در بعلبك متولد شده فرموده كه در اين روز عذاب بر اصحاب فيل نازل شده چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد خبر داده است .

روز : 18

در اين روز، سنه 419، امام الحرمين متولد شده و در روز 25 ربيع الثانى مختصرى از حال او خواهد آمد.

در اين روز، وفات حضرت سجاد عليه السلام بوده بقولى .

روز : 19

در اين روز، سنه 366، ركن الدولة حسن بن بويه امير عراق عجم پدر عضد الدولة ديلمى در رى وفات كرد و او همانستكه ابوالفضل بن عميد قمى كاتب وزير او بوده و ابن عميد در علم فلسفه و نجوم و ادب او حد عصر خويش بود و او را جاحظ ثانى ميگفتند و در حق او گفته اند: ( بدئت الكتابة بعبد الحميد و ختمت بابن العميد ).

عبد الحميدكاتب مروان حمار و در ادبيت و بلاغت معروف بود و از اتباع ابن عميد اسماعيل صاحب ابن عباد است و بملاحظه مصاحبت با او، او را صاحب ميگفتند و ابن عميد را استاد نيز ميگفتند وقتى صاحب ببغداد سفر كرد چون مراجعت نمود گفتند بغداد چگونه بلدى بود. گفت : ( بغداد فى البلاد كالاستاد فى العباد).

شب : 21

در سنه 2، بقول مشهور شب عروسى فاطمه زهرا عليها السلام بوده است و آنچه از روايات شيعه و سنى ظاهر مى شود آنستكه فاطمه را در وقت بردن بخانه امير المؤ منين بر ( بغله شهبا ) يا ناقه سوار كرده بودند و جبرئيل و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شده بودند.

جبرئيل زمام بغله را بگرفت و اسرافيل ركاب و ميكائيل دنبال آنرا داشت و پيغمبر جامه هاى فاطمه را مستوى مى كرد و آن ملائك با ديگر فرشتگان تكبير مى گفتند.

اما بحسب ظاهر سلمان زمان بغله را گرفته بود و حمزه و عقيل و جعفر و اهل بيت از قفاى فاطمه سير مى كردند و بنى هاشم با تيغ ‌هاى كشيده بودند و زوجات رسول (ص ) از پيش روى رجز ميخواندند و من از رجزها يكى دو بيت بيشتر ذكر نمى كنم .

ام سلمه مى خواند:

سرن بعون الله جاراتى ... واشكرنه فى كل حالات

و سرن مع خير نساء الورى ... تفدى بعمات و خالات

عايشه مى گفت :

يا نسوة استترون بالمعاجر ... و اذكرن ما يحسن فى المحاضر

حفصه مى گفت :

فاطمه خير نساء البشر ... و من لها وجه كوجه القمر

زوجك الله فتى فاضلا ... اعنى عليا خير من الحضر

زنهاى ديگر، اول بيت رجزها را ميخواندند و تكبير مى گفتند تا داخل خانه شدند.

پيغمبر على را طلبيد بمسجد و فاطمه را نيز طلبيد و دست فاطمه را در دست على نهاد و فرمود: ( بارك الله فى ابنة رسول الله ) و كاسه اى طلبيد و جرعه اى از آن مضمضه فرمود و در آن ريخت . پس از آن آب ، بر سر و سينه و ميان دو كتف فاطمه پاشيد و دعا كرد در حق او و على و در حق نسل ايشان و هم فرمود: ( مرحبا ببحرين يلتقيان و نجمين يقترنان )

پيغمبر از نزد ايشان بيرون شد و عضاده در را بگرفت و فرمود: ( طهر كما و طهر نسلكما انا سلم لمن سالمكما و حرب لمن حاربكما استودعكما الله و استخلفه عليكما).

پس هر كس بمنزل خود رفت و از زنان كسى نماند نزد فاطمه جز اسماء بنت عميس بجهت معاهده با خديجه و آن معاهده چنين بود كه اسماء گفته : خديجه را در وقت وفات ديدم كه مى گريست . گفتم :

اى بى بى براى چه مى گريى . فرمود: براى فاطمه . چون كه زن در وقت زفاف محتاج است بزنى كه محرم اسرارش باشد و اعانت بجويد بر آن بر حوائج خود و فاطمه تازه عهد بصباوت است و مى ترسم در شب زفاف ، چنين زنى براى او نباشد. گفتم : اى سيده من ! با خدا عهد كردم كه اگر زنده بمانم در شب عروسى فاطمه من از شما نيابت كنم در اين امر. لهذا در آن شب ، اسماء بعهد خود وفا كرد و قضيه را چون براى رسولخدا(ص ) نقل كرد، حضرت ياد خديجه كرد و گريست و دعا در حق اسماء فرمود.

فقير گويد: حديث اسماء بنت عميس در كشف الغمه و غيره نقل شده و گنجى شافعى گفته : اين اسماء، اسماء بنت يزيد ابن سكن انصارى است كه احاديثى از رسولخدا(ص ) نقل كرده نه ، اسماء بنت عميس زيرا كه او در آنوقت زوجه جعفر طيار بود و با شوهرش در حبشه بوده است .

شيخ مفيد فرموده كه روزه روزش مستحب است بجهت شكر الهى بر آنكه جمع فرمود ما بين حجه و صيفه خودش .

در اين شب ، سنه 726، وفات يافت آية الله فى العالمين جمال الملة و الحق و الدين ابو منصور حسن بن شيخ فقيه سديد الدين يوسف بن المطهر الحلى معروف به علامه حلى رفع الله مقامه و آن جناب پسر خواهر محقق حلى است و تصانيف آن بزرگوار در علوم با آنكه تمام در نهايت احكام و اتقان است بمرتبه ايست كه حساب كردند اگر تقسيم شود بر ايام عمر شريفش از مهد تا لحد، نصيب بر روزى كراسى شود و علما و فقها از بحر علم او مغترف و بعظمت و بزرگوارى آن معظم مقر و معترفند.

حكايت مباحثه آن جناب با علماء مذاهب اربعه در مجلس شاه خدابنده معروف و تشيع آن سلطان و اتباع او ببركات علامه و امر كردن سلطان به خطبه خواندن باسم ائمه اثنى عشر و سكه زدن بنام ايشان معروف است .

آن بزرگوار بر جماعتى از علماء تلمذ كرده كه از جمله ايشان است محقق طوسى و كاتبى قزوينى صاحب شمسيه و دائيش محقق و پدرش شيخ يوسف .

وفات آن جناب در حله واقع شد. جنازه اش را به نجف حمل كردند و در ايوان مقدس حضرت امير المؤ منين عليه السلام او را بخاك سپردند.

( و محامد شيخنا العلامه رفع الله مقامه اكثر من ان يحصى و يحصر ولا يسع ذكر بعضه هذا المختصر)

و ان قميصا خيط من نسج تسعه ... و عشرين حرفا عن معاليه قاصر

روز : 21

در اين روز، سنه 430، وفات يافت حافظ احمد بن عبدالله اصفهانى معروف به ابو نعيم بضم نون ، صاحب كتاب حلة الاولياء و او از علم محدثين و از اكابر حفاظ ثقات است و از علماء عامه بشمار رفته و لكن احتمال تشيع او مى رود و او از اجداد مجلسيين است و معلوم باشد كه حافظ در اصطلاح محدثين كسى را گويند كه صد هزار حديث با سند آن حفظ داشته باشند و حجه بر كسى گويند كه سيصد هزار حديث در حفظ او باشد و اما استعمال حافظ در حافظ شيرازى ظاهرا جارى بر اين استعمال نباشد بلكه مراد حافظيت او است قرآن را، چنانچه خودش خبر داده از حفظ داشتن قرآن را در اين شعر:

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ ... بقرآنى كه اندر سينه دارى

شب : 22

شب دوشنبه ، سنه 460، شيخ طايفه و رئيس اماميه فخر الاعاجم ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى نورالله ضريحه ، در نجف اشرف وفات يافت .

( و كان الشيخ ره جليل القدر عظيم المنزله عارفا بالرجال و الاخبار و الفقه و الاصول و الكلام و الادب و جميع الفضائل تنسب اليه صنف فى كل فن من فنون الاسلام و كان جامعا لكمالات النفس فى العلم و العمل و كان مرجع فضلاء الزمان و مربيهم حتى حكى ان فضلاء تلامذته الذين كانوا مجتهدين يزيدون على ثلثماءه فاضل من الخاصه و من العامة لا يحصى و الخلفاء اعطوه كرسى الكلام و كان ذلك لمن كان وحيد عصره و علامه دهره و كان ذلك ببغداد ثم هاجرالى مشهد امير المؤ منين صلوات الله عليه خوفا من الفتن التى تجددت ببغداد و احرقت كتبه و كرسى كان يجلس ‍ للكلام و له تاءليفات كثيره فى التفسير و الاصول و الفروع و غيرها منها كتابا التهذيب و الاستبصار المشهورين فى جميع الاعصار دفن ره بداره و هى الان مسجد معروف بمسجد الطوسى بقرب الحضره العلويه صلوات الله عليه ).

روز : 22

در اين روز، سنه 792، وفات كرد محقق مدقق ملاسعد تفتازانى هروى شافعى در سمرقند و مدفون گرديد به سرخس مصنفات او بسيار است مانند شرح شمسيه و مقاصد و شرح آن و شرح تصريف و حاشيه كشاف و شرح مطول كه در سن بيست سالگى نوشته است .

در اين روز، سنه 1140، بامر سلطان اشرف افغانى ، شاه سلطان حسين صفوى را در مجلس اصفهان هلاك كردند. پس ، از اصفهان حركت كرد و بدن سلطان را بدون غسل و كفن بگذاشت و اهل و عيالش را اسير كرد و اموالش را بغارت برد پس از زمانى مردم نعش سلطان را بقم حركت دادند و در جوار حضرت فاطمه ( لازالت مهبطا للفيوضات الربانية ) نزديك پدرانش بخاك سپردند.

روز : 24

در اين روز، سنه 169، مهدى عباسى پسر منصور در ماسبذان كه از بلاد دينور و حدود كلهر است وفات كرد. گويند وفاتش بسبب آن شد كه سوار اسب بود، اسب او دويدن گرفت و او را بدر خرابه اى بكوفت كه از صدمت آن هلاك شد. پس هادى پسرش بخلافت رسيد و مهدى همانستكه در صدد كشتن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين بود و عيسى از او در كوفه متوارى گشته بود و نسب خود را از مردم پوشيده بود و بلباس ‍ سقائى خود را در آورده بود و سقائى مى كرد و هيچكس حتى عيال و اولادش او را نمى شناختند. وقتى دختر او را براى پسر مردى از سقايان خواستگارى كردند، عيالش گفت بيا دختر خود را باو بدهيم تو مردى سقائى و او هم مردى سقا است جرئت نكرد بعيال خود بگويد كه من از نواده امام زين العابدينم و دختر من ، خانم است و كفو و همشاءن پسر فلان مرد سقا نيست . هر چه زن او بملاحظه فقر و افلاس او در اين باب اصرار كرد او ساكت بود و جرئت بيان نسب خود نداشت تا از خدا كفايت امر خود را خواست . بعد از چندى دخترش مرد و از آن غصه راحت شد لكن اين اندوه و غصه در دلش ماند كه ماداميكه دخترش زنده بود، نتوانست خود را باو بشناساند و با او بگويد كه اى نور ديده ! تو از فرزندان پيغمبرى و خانم ميباشى نه آنكه دختر يكمرد فعله خود را گمان كنى و او بمرد و شان خود را ندانست و نفهميد كه كى بود و چه جلالت داشت .

بالجمله عيسى در كوفه بمرد و چون چيزى نداشت كه خرج يتيمان او كنند، لاجرم يتيمان او را براى مهدى عباسى بردند كه شايد بحال آنها ترحمى كند و از او امان طلبيدند كه آن كودكان را اذيت و آزارى نرساند. مهدى چون ايشان را ديد بگريست و گفت اطفال كوچك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم آنكه با سلطنت من معارض بود، پدر ايشان بود و اگر او نيز با من منازعت نمى داشت و بنزد من مى آمدى مرا كارى با وى نبود تا چه رسد بكودكان يتيم . پس آن يتيمان را بسينه چسبانيد و ايشان را بكفالت خود در آورد.

در اين روز، حدود سنه 438، احمد بن محمد بن ابراهيم ثعلبى مفسر مشهور وفات كرد.

شب : 25

در سنه 198، محمد امين برادر ماءمون را در بغداد بقتل رسانيدند و سر او را براى ماءمون بخراسان فرستادند. ماءمون دنيا پرست امر كرد كه سر برادر را در صحن خانه بر چوبى نصب كردند و لشكر و جنود خود را طلبيد و شروع كرد بعطا دادن و هر كدام را كه جايزه مى داد، امر مى كرد كه ابتداء بر آن سر لعن كنند پس جائزه خويش ‍ بستانند. مردم نيز لعن كردند و جايزه گرفتند و از اين كار ماءمون معلوم مى شود كثرت شقاوت و دنيا دارى ماءمون كه بجهت امر خلافت بدون تقصير برادر خود را بكشد و با سر او اين نحو عمل كند و با اين حال تا دو ماه اصرار كند بحضرت رضا(ع ) كه من مى خواهم خلافت را بتو تفويض كنم . آيا هيچ عاقلى تصور مى كند كه جز شيطنت و مكر چيز ديگرى مقصود ماءمون بوده است ؟

برادرش امين خوب او را مى شناخت . هنگاميكه او را دستگير كرده بودند به احمد بن سلام گفت كه من شكى ندارم كه مرا بنزد برادرم ماءمون مى برند، لكن نمى دانم كه مرا مى كشد يا عفو مى كند. گفت : تو را نمى كشد بلكه علاقه رحم دل او را با تو مهربان خواهد كرد. امين گفت : ( هيهات الملك عقيم لارحم له ).

روز : 25

سال نود و پنجم كه آن سال را سنة الفقهاء ميگفتند از كثرت مردن فقهاء و علماء، حضرت على بن الحسين عليه السلام از دنيا رحلت كرد و قاتل آنحضرت را وليد بن عبدالملك گفته اند. روايت شده كه در شب وفاتش آب وضو طلبيد، چون آب برايش آوردند فرمود: در اين آب ميته است چون نزديك چراغ بردند، موش مرده اى در آن بود، آنرا ريختند و آب ديگر برايش آوردند پس خبر فوت خود را داد و هم در آن شب مدهوش شد، چون بهوش آمد سوره واقعه و ( انا فتحنا ) خواند و گفت : ( الحمدلله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنه حيث نشآء فنعم اجر العاملين ).

آن حضرت در وقت وفات حضرت باقر را بسينه چسبانيد و اين وصيت را كه پدر در وقت شهادت باو كرده بود، به پسر كرد كه زنهار، ستم مكنيد بر كسى كه ياورى بر تو بغير از خدا نداشته باشد.

پس بروايت راوندى اين كلمات را مكرر نمود تا وفات فرمود: ( اللهم ارحمنى فانك كريم اللهم ارحمنى فانك رحيم ).

بعد از وفات تمامى مردم بجز سعيد بن المسيب بر جنازه آنجناب حاضر شدند و آنحضرت را ببقيع بردند و در نزد عمش حضرت مجتبى عليه السلام دفن نمودند.

روايـت شـده كـه چـون جـسـد مـبـاركـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه كـردنـد و بـر مـغتـسـل نهادند بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام و ساير چيزها كه بر دوش كشيده بود براى فقراء و ارامل و ايتام ، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و آنجناب را ناقه اى بود كه بيست و دو حج بر آن گذارده بود و يك تازيانه بر او نزده بود.

بـعد از دفن آنحضرت ، آن ناقه از خطيره خود بيرون آمد و بنزديك قبر آنجناب رفت بى آنـكه آن قبر را ديده باشد و سينه خود را بر آن قبر گذاشت و فرياد و ناله كرد و آب از ديدگان خود ريخت . خبر بحضرت باقر(ع ) دادند. تشريف آورد و بناقه فرمود: ساكت شو و بر گرد، خدا بركت دهد براى تو. ناقه بجاى خو برگشت و بعد از اندك زمانى بنزد قبر آمد و باز شروع بناله و اضطراب كرد و تا سه روز، چنين بود تا هلاك شد.

بالجمله ، حضرت سيد سجاد بسن پنجاه و هفت بود كه وفات كرد و بعد از واقعه كربلا قريب و سى و پنج سال زندگى كرد و اين قطعه از زمان شدت استيلاء بنى اميه بوده كه اهل بيت نبوت را تمكن ارشاد و دعوت و هدايت عباد نبود، باين ملاحظه ، از معاشرت مردم ، بزهد و عبادت پرداخته و عبادات شاقه براى خود مقرر فرموده بود.

بعد از شهادت پدرش ، چند سالى در باديه اقامت كرد و خانه اى از موى كه سياه چادر باشد از براى خود اتخاذ كرد و در آن اوقات گاه گاهى بزيارت جد و پدرش بجانب عراق ميرفت و از صدمات و مشقتهاى سفر كربلا، خيلى ضعيف و ناتوان شده بود بنحوى كه باندك سردى هوا متاءثر ميشد و بايد پوستين و لباسهاى پشمينه بپوشد و با اين ضعف بدن در شبانه روزى هزار ركعت نماز ميگذاشت و كفالت مينمود اهل بيت صد خانه از فقراى مدينه را و يكى از عبادت موظفه آن مظلوم گريستن بر پدر بزرگوارش بود.

كثرت گريستن آنحضرت بر پدر، خصوص در وقت ديدن طعام و آب و كلمات غلام آنجناب با وى و بيان كردن آنحضرت حال يعقوب را در فراق يوسف و بيان حال خود، معروف است .

در اين روز، سنه 354، محسن بن على قاضى تنوخى امامى وفات كرد و او همان كس است كه قصيده ابن معتز را در مفاخر بنى عباس رد كرده .

روز : 26

در اين روز، سنه 146، وفات كرد على بن الحسن المثلث در زندان .

بدانكه يك پس امام حسن مجتبى عليه السلام راحسن مثنى ميگفتند و او دامادحضرت سيدالشهداء(ع ) بود و آنحضرت فاطمه دختر خود را كه شبيه به فاطمه زهرا(ع ) بود باو تزويج فرموده بود.

حسن مثنى ده اولاد داشت كه پنج تن از آنها از فاطمه بودند: عبدالله، ابراهيم ، حسن مثلث ، زينب و ام كلثوم .

عبدالله ابن حسن را عبدالله محض ميناميدند و او شيخ بنى هاشم و اجمل و اكرم و اسخاى ناس بود و او را شش پسر بود:

1- محمد معروف به نفس زكيه .

2- ابراهيم قتيل با خمرى و اين هر دو را منصوردر جنگ بكشت .

3- موسى الجون .

4- يحيى صاحب ديلم كه در واقعه فخ حضور داشت و بعد از آن واقعه ببلاد ديلم گريخت و بود تا زمان رشيد كه شهيد گرديد.

5- سليمان كه در فخ شهيد شد.

6- ادريس كه در فخ حضور داشت و بعد از آن واقعه در زمان رشيد مسموم شد.

و اما ابراهيم بن الحسن را يازده فرزند بوده كه از جمله اسماعيل طباطبا است و من شرح حالات بنى الحسن را در منتهى الامال نگاشتم .

و اما حسن بن الحسن كه او را حسن مثلث گويند بواسطه آنكه پسر شوم است كه بلاواسطه حسن نام دارد. او را شش پسر بو از جمله على است كه او را على الخير و على العابد ميگفتند و او پدر حسين بى على شهيد فخ معروف است و بالجمه در زمان منصور با امر و على را با پدرش ‍ حسن و عموهايش : عبدالله و ابراهيم و ابوبكر با عباس برادرش و محمد و اسحق پسران عمش ابراهيم و سليمان و عبدالله و على و عباس پسران عمر ديگرش داود بن الحسن با بعضى ديگر كه قريب بيست نفر باشند، اين جمله را در سنه 140 بگرفتند و در مدينه ، در زندان و قيد و بند كردند تا سه سال در محبس مدينه بودند تا سنه 144، منصورحج كرد و در مراجعت از مكه داخل مدينه نشد و به ربذه رفت .

منصورفرستاد كه بنى الحسن را حركت دهند. ايشان را با محمد ديباج برادر مادرى عبدالله محض در سلاسل واغلال كرده بكمال شدت و سختى ايشان را به ربذه حركت دادند و در وقت حركت ايشان حضرت صادق عليه السلام از وراء سترى اياشن را نگريست و سخت بگريست و بر طايفه انصار نفرين كرد كه وفا نكردند به شرايط بيعت با رسولخدا(ص ) در حفظ و حمايت فرزندان او. پس داخل خانه شد و تب كرد بيست شب در تب و تاب بود.

چون ايشان را به ربذه وارد كردند، منصور امر كرد: محمد ديباج را چندان تازيانه زدند كه صورتش ‍ مانند زنگيان شد و يك چشمش نيز را كاسه بيرون شد و از بدنش خون بسيار آمد. پس امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و بسختى آن جامه را از تن او بيرون كردند، آن جامه ، با پوست تن او از بدن كنده شد. پس ايشان از با لب تشنه و شكم گرسنه باغل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب منصور بجانب كوفه حركت دادند.

شتر محمد را در پيش شتر برادرش عبدالله قرار دادند عبدالله پيوسته نگاهش به پشت محمد مى افتاد و آثار تازيانه را ميديد و جزع ميكرد و منصور در ميان محملى بود كه رو پوش آن از حرير و ديباج بود وقتى از نزد ايشان عبور كرد، عبدالله فرياد كشيد كه اى ابوجعفر! آيا ما با اسيران شما در بدرچنين كرديم و از اين سخن اشارتى بود با سيرى عباس جد منصور در بدر و ترحم پيغمبر بر او و فرمودن آنكه عباس نگذاشت امشب خواب كنم .

پس ايشان را با سوء حال بكوفه بردند و در محبس هاشميه در سردابى حبس نمودند كه سخت تاريك بود بحديكه شب و روز معلوم نبود. مسعودى فرموده كه محبس ايشان بر شاطى فرات رقرت قنطره كوفه بود و الحال مواضع ايشان در كوفه در زمان ما كه سنه 332 است معلوم و زيارتگاه است و تمامى در آن موضع ميباشند و قبور ايشان همان زندان است كه سقف آنرا بر روى ايشان خراب كردند و گاهيكه ايشان در زندان بودند، ايشان را از براى قضاء جت بيرون نميكردند. لاجرم در همان محبس قضاء حاجت مى نمودد و بتدريج رائحه آن منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت سخت ميگذشت . بعضى از موالى ايشان مقدارى غاليه بر ايشان ببردند تا ببوى خوش او، دفع بوهاى كريهه كنند.

بالجمله بسبب آن رائحه كريهه و بودن در حبس و بند، ورم در پاهايشان پديد گشت و بتدريج ببالا سرايت ميكرد تا به دل ايشان ميرسيد و صاحبس را هلاك ميكرد و چون محبس ايشان مظلم و تاريك بود، اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند. لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و بنوبت در هر شبانه روزى يك ختم قرآن قرائت ميكردند و هر خمسى كه تمام ميگشت يا نماز از نماز پنج گانه بجا ميآوردند.

هرگاه يكى از ايشان مى مرد، جسدش پيوسته در بند و زنجير بود تا گاهى كه بو بر ميداشت و پوسيده ميگشت و آنها كه زنده بودند او را بدينحال ميديدند و اذيت ميكشيدند و سبط ابن جوزى نيز شرحى از محبس ايشان بدون ذكر غاليه نقل نموده و ما نيز در كتاب منتهى در ذكر حال حسن مثلث و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبس ‍ نموديم .

در ميان ايشان على بن الحسن العابد در عبادت و ذكر و صبر بر شدائد ممتاز بود و در روايتى وارد شده كه بنوالحسن اوقات نماز را نميدانستند مگر به تسبيخ و او راد او، چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب او را در خود كه موظف بود بر شبانه روز، ميفهميد دخول اوقات نماز را. وقتى عمويش عبدالله از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بند على را گفت كه مى بينى ابتلاء و گرفتارى ما را، از خدا نميخواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد. على زمان طويلى پاسخ نداد، آنگاه گفت : اى عم ! همانا از براى ما در بهشت درجه ايست كه نميرسيم بآن درجه مگر به اين بليه يا بچيزيكه اعظم از اين باشد. و هم از براى منصوردر كه ايست در جهنم كه نميرسد بآن مگر آنكه بجا آورد بما آنچه را كه مى بينى از بلايا. پس اگر ميخواهى صبر ميكنيم بر اين بلايا و شدائد و بزودى راحت ميشويم چه آنكه مرگ نزديك شده است و اگر ميخواهى دعا ميكنيم بجهت خلاصى ، لكن منصور بآن در كه ، كه در جهنم دارد نخواهد رسيد.

گفتند: صير ميكنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على ين الحسن بحالت سجده از دنيا رخت كشيد. عبدالله گمان آنكه او را خواب ربوده ، گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند، ديدند بيدار نميشود. دانستد كه وفات كرده و سنين عمرش در آنوقت بچهل و پنج رسيده بود.

در اين روز، سنه 1021، وفات يافت در اصفهان عالم زاهد كامل ملا عبدالله بن حسين تسترى ساكن در اصفهان و صاحب مدرسه كبيره خود در جنب مسجد نقش جهان .

گويند قريب صد هزار نفر در تشييع جنازه او جمع شده بودند و مثل روز عاشواء مردم نوحه و گريه ميكردند و در جوار اسماعيل بن زيد بن الحسن (ع ) او را بخاك سپردند و بعد از يكسال او را بكربلا حمل كردند.

او شاگرد مقدس اردبيلى و استاد مجلسى اول است و از تاءليفات او است كتاب شرح قواعد و از زهد آن بزرگوار نقل شده كه هيچگاه مرتكب مباحات نگشت بلكه هر علمى كه ميكرد با واجب وبده يا مستحب و گفته اند كه عمامه اى بچهارده شاهى خريده بود و چهارده سال بر سر داشت .

مجلسى اول گفته كه من با استادم ملا عبدالله روزى رفتيم خدمت شيخ ابوالبركات واعظ، در جامع عتيق اصفهان و او مردى معمر بود و قريب صد سال عمر كرده بود چون بر او وارد شديم ، تكلم كرد از جمال حرفهاى او آن بود كه گفت : من از شيخ على محقق بغير واسطه روايت ميكنم . آنگاه اجازه داد بجناب مولانا. بعد امر كرد يك كاسه شربت قند آوردند و در نزد مولانا نهادند، چون نظر مولى بر آنان افتاد، فرمود: منكه مريض نيستم و اين شربت هم مال مريض است . ابوالبركات آيه قل من حرم الله خواند پس عرض كرد شما رئيس مومنين ميباشيد و اينها بجهت مؤ منين خلق شده است . مولانا عذر خواست و فرمود من هنوز خيال نميكردم كه آب قند را غير از مريض ‍ هم ميخورد.

اين ملا عبدالله غير از ملا عبدالله بن محمود تسترى خراسانى ، عالم زمان شاه طهماسب صفوى است كه درس سنه 997، طايفه او زبكيه بمشهد ريختند او را گرفتند و به بخارا و ماوراء النهر بردند و با علماى آنجا مباحثه كرد و بر همه غالب شد آنگاه فرمود: من شافعى ميباشم ، قبول نكردم ، و او را شهيد كردند و بدنش را آتش زدند. رحمة الله عليه .

روز : 27

در اين روز، سنه 64، لشكر شام بسر كردگى حصين بن نمير وارد مكه شدند بجهت محاربه با ابن زبير و كردند و آنچه كردند از احراق بيت و هدم آن چنانچه در روز سوم ربيع الاول خواهد آمد. انشاءالله تعالى .

روز : 28

در اين روز، سنه ، 656، واقعه هلاكو و قتل مستعصم روى داد و دولت بنى عباس در عراق منقرش شد. گويند كه لشكر هلاكو زياده از دو هزار هزار و سيصد هزار از مردم بغداد بكشتند و نهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت .

دمرى گفته كه امر چندان سخت بود مردمان كه كسى فرصت نوشتن تاريخ مرگ مستعصم و دفن كردن جسد او را نداشت .

ذهبى گفته كه گمان نميكنم خليفه را كسى دفن كرده باشد و بليه چندان عظيم وبده كه هيچگاه مثال آن ديده نشده بود.

سيد در اقبال فرموده كه اين واقعه در دوشنبه 28 محرم بود و من نيز در بغداد در خانه خودم بمفيديه بودم و ظاهر شد در اين واقعه تصديق اخبار نبوي و معجزات باهره محمديه (ص ) و ما آن شب را كه شب خوف و وحشت بود، بيتوته كرديم و خداوند ما را سالم نگاه داشت از آن هولها و پيوسته در حمايت الهى بوديم تا آنكه پادشاه زمين در ماه صفر مرا طلبيد و مرا والى گردانيد بر علويين و علما و زهاد و با من هزار نفر از جانب خود همراه كرد كه ما را نگاهدارى كنند تا به حله برسيم . پس شما را بسلامتى به حله رسانيدند و من قرار دادم با خودم كه در هر سال مثل چنين روز، دو ركعت نماز شكر بجا آورم بجهت سلامتيم از اين محذور و بجهت تصديق جد ما محمد صلى الله عليه وآله در اخبار خود از متجددات دهور دعا و كنم براى ملك ارض بدعاء مبرور. پس فرموده كه در اين روز، زائل شد، دولت بنى عباس همچنانكه مولاى ما على عليه السلام خبر داده و از زوال آن در اخباريكه شايع است ما بين مردم .

روز : 30

در اين روز، سنه 189، جعفر بن يحيى برمكى با هر هارون رشيد بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و رشيد و يحيى بن خالد و فضل بن يحيى را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان رشيد هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند: ( ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول).

حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و ابن خلكان برمكى ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.

از محمد بن عبدالرحمن هاشمى منقول است كه گفت : روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم .

ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند.

مادرم بمن گفت اين زن را مى شناسى . گفتم : نه . گفت : اين عباده مادر جعفر برمكى است . پس من رو بجانب عباده كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى . گفت اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم . محمدگفت من پانصد درهم باو دادم ، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى عباده نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت .

بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بيوفائى دنيا.
دسته ها :
سه شنبه نهم 11 1386

به نام الله

و اما بعد

مطلب قبلیه من رو بخونید-خوب

بعدش اینکه آخراش گفته که مختار چنینه و چنان

من مخالفت میکنم و با کسی که مختار رو جور دیگه تصور کنه برخورد قاطع میکنم

اولا تموم دشمنان امام حسین نابود شدن-هر کدمومشون به یه طریق

و خدا هر که را بخواهد عزیز و هر که را بخواهد خوارو زلیل می نماید***

طبق گفته ی حضرت حق تعالی دو تا مطلب رو گوشزد میکنم

هانیه در کوفه به حضرت مسلم پناه داد

و مختار انتقام خون امام حسین(ع) رو گرفت

حالا برید تو مسجد کوفه

هم بی بی هانیه و هم مختار برا خودشون ضریح دارن

اما دشمنان امام اثری ازشون نیست

واقعا منتطقی فکر کردن آدمو از آتش دوزخ بدور میکنه

میگم ان شا الله قسمتتون بشه برید کربلا

اونوقت دیگه دلتون پر میزنه برا اونجا

من که با خودم گفته بودم اگه برم کربلا هم از هانیه و هم از مختار تشکر میکنم

و همین کارو هم کردم

یادش بخیر

اگه بازم قسمتم شد

دوباره تشکر کردن از اونا رو تکرار میکنم

الهم عجل لولیک الفرج-ان شا الله

التماس دعا

خدانگهدار شما

 

دسته ها :
دوشنبه هشتم 11 1386

) سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين عليه السّلام به عمر بن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهى كرد، از گندم عراق بسيارى نخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت كه : اگر گندم نباشد جو نيز خوب است ، پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسيد، و بر دست مختار كشته شد. ايضا روايت كرده است كه بويهاى خوشى كه از انبار حضرت غارت كردند همه خون شد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد.

و به روايت ديگر: از آن بوى خوش هر كه استعمال كرد از مرد وزن البته پيس ‍ شد. ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام در صحراى كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد، ملعونى تيرى به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست ، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش ‍ جهنم واصل گرديد.

ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين عليه السّلام از آن كافر جفا كار آب طلبيد، بدبختى در ميان آنها ندا كرد كه : يا حسين ! يك قطره از آب فرات نهواهى چشيد تا آنكه تشنه بميرى يا به حكم ابن زياد در آيى ، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگى بكش و هرگز او را ميامرز، پس آن ملعون پيوسته العطش فرياد مى كرد، و هر چند آب مى آشاميد سيراب نمى شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد.

و بعضى گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدى بود، و بعضى گفته اند كه : حميد بن مسلم بود.

ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائى از قبيله دارم . تير به جانب آن حضرت افكند، بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مى گرفت و به جانب آسمان مى ريخت ، پس آن ملعون به بلائى مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مى كرد،

و آتشى از شكمش شعله مى كشيد و پشتش از سرما مى لرزيد، و در پشت سرش بخارى روشن مى كرد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنم واصل شد.

ابن بابويه و شيخ طوسى به سانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كه گفت : در ايام حجاج چون گرسنگى بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديم تا آنكه به كربلا رسيديم و موضعى نيافتيم كه ساكن شويم ، ناگاه خانه اى به نظر ما در آمد در كنار فرات كه از چوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم ، ناگاه مرد غريبى آمد و گفت :

دستورى دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام ، ما او را رخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيم به صحبت داشتن ، پس صحبت منتهى شد به ذكر جناب امام حسين عليه السّلام و شهادت او، و گفتيم كه : هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائى مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه : من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائى به من نرسيده است ، و مدار شيعيان به دروغ است ، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم ، در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بى نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كه دست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرو نشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس ‍ خود را در آب فرات افكند، چون سر به آب فرو مى برد، آتش در بالاى آب حركت مى كرد و منتظر او مى بود تا سر بيرون مى آورد، چون سر بيرون مى آورد، در بدنش مى افتاد، و پيوسته بر اين حال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.

ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت : مردى از قبيله بنى دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام حسين عليه السّلام رفته بود، به نزد ما آمد و روى او سياه شده بود، و پيش از آن در نهايت خوشرويى و سفيدى بود، من به او گفتم كه : از بس كه روى تو متغير شده است نزديك بود كه من تو را نشناسم ، گفت : من مرد سفيد روئى از اصحاب حضرت امام حسين عليه السّلام را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشانى او ظاهر بود، و سر او را آورده ام .

راوى گفت : كه ديدم آن ملعون را كه بر اسبى سوار بود و سر آن بزرگوار در پيش زين آويخته بود كه بر زانوهاى اسب مى خورد، من با پدر خود گفتم كه : كاش اين سر را اندكى بلندتر مى بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت : اى فرزند! بلائى كه صاحب اين سر بر او مى آورد زياده از خفتى است كه او به اين سر مى رساند، زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزى كه او را شهيد كرده ام تا حال هر شب كه به خواب مى روم به نزديك من مى آيد و مى گويد كه بيا، و مرا بسوى جهنم مى برد و در جهنم مى اندازد، و تا صبح عذاب مى كشم ، پس من از همسايگان او شنيدم كه : از صداى فرياد او ما شبها به خواب نمى توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتم و حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت : آن خسران مال خود را رسوا كرده است ، و چنين است گفته است .

ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاى اصحاب او به كوفه آوردند من به تماشاى آن سرها رفتم چون رسيدم ، مردم مى گفتند كه : آمد آمد، ناگاه ديدم مارى آمد و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بينى او رفت و بيرون آمد و در سوراخ بينى ديگرش رفت ، و پيوسته چنين مى كرد.

ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاى ابحر بن كعب كه بعضى از جامه هاى حضرت امام حسين عليه السّلام را كنده بود، در تابستان مانند دو چوب خشك مى شد و در زمستان خون از دستهاى آن ملعون مى ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آن حضرت را برداشت ، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگرى را جعوبة بن حويه برداشت ، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمرو جامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.

ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت : مردى از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين عليه السّلام رفته بودند، چون به نزد ما برگشت ، از اموال آن حضرت شترى و قدرى زعفران آورد، چون آن زعفران را مى كوبيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس ‍ شد؛ چون آن شتر را ذبح كردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مى رسانيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ چون آن را پاره كردند، آتش از پاره هاى آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند، آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود و ديگرى از حاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائى گفت ، از دو شهاب آمد و ديده هاى او را كور كرد.

سدى ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن زباح قاضى روايت كرده اند كه گفت : مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤ ال كردم ، گفت : من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، و با نه نفر رفيق بودم ، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم ، چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم ، در خواب ديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت : بيا كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله تو را مى طلبد، گفتم : مرا به او چكار است ؟ جواب مرا نشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائى نشسته است محزون و غمگين ، و جامه را از دستهاى خود بالا زده است ، و حربه اى به دست مبارك خود گرفته است ، و نطعى در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكى بر بالاى سرش ‍ ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مى رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مى سوزد، و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را به قتل مى رساند.

من چون آن حالت را مشاهده كردم ، به دو زانو در آمدم و گفتم : السلام عليك يا رسول الله ، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت : اى دشمن خدا، هتك حرمت من كردى و عترت مرا كشتى و رعايت حق من نكردى ، گفتم :

يا رسول لله شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم ، حضرت فرمود: راست گفتى ، وليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى ، نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است ، پس فرمود: اين خون فرزند منن حسين است ، و از آن خون دو ميل در ديده هاى من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم .

در بعضى از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت : از عقب آن ملعون داخل قصر او شدم ، آتشى در روى او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوى من گردانيد و گفت : ديدى ؟ گفتم : بلى ، گفت : به ديگرى نقل مكن .

ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمه نقل مى كرد وقايعى را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائى كه حادث خواهد گرديد، پس گفت : از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر، قتل سيد شهدا حسين بن على عليه السّلام خواهد بود، و اين است فسادى كه حق تعالى در قرآن ياد كرده است كه (ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ) و اول فسادهاى عالم ، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است ، و در روز شهادت آن حضرتت درهاى آسمان راخواهند گشودو از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست ، چون ببينديد كه سرخى در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است .

گفتند: اى كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مى گريد؟! گفت : واى بر شما! كشتن حسين امرى است عظيم ، و او فرزند برگزيده سيد المرسلين است و پاره تن آن حضرت است ، و از آب دهان او تربيت يافته است ، و او را علانيه به جور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت صلى الله عليه و آله را در حق او رعايت نخواهند كرد سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه جان كعب در دست اوست كه بر او خواهند گريست گروهى از ملائكه آسمانهاى هفت گانه كه تا قيامت گريه ايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مى شد بهترين بقعه هاست ، و هيچ پيغمبرى نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرت گريسته است ، و هر روز فوجهاى ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مى روند، چون شب جمعه مى شود، نود هزار ملك در آنجا نازل مى شوند و بر آن امام مظلوم مى گريند و فضايل او را ذكر مى كنند، و در آسمان او را حسين مذبوح مى گويند و در زمين او را ابو عبدالله مقتول مى گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مى نامند، و در روز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت ، در شب آن ، ماه خواهد گرفت ، و تا سه روز جهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست ، و كوهها از هم خواهد پاشيد، و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعى از شيعيان او بر روى زمين نمى بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مى باريد.

پس كعب گفت : اى گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مى گويم ، به خدا سوگند كه حق تعالى چيزى نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براى حضرت موسى عليه السّلام بيان كرد، و هر بنده اى كه مخلوق شده و مى شود همه را در عالم ذر بر حضرت آدم عليه السّلام عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براى دنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت : پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترين امتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالى فرمود: اى آدم چون ايشان اختلاف كردند، دلهاى ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادى در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتن هابيل ، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را پس حق تعالى واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدم عليه السّلام گريست و گفت : خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزند پيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.

ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد، در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشرف شدم ، پس روزى بر در كعبه طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او بريده بود و روى او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت : خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مى دانم كه نخواهى آمرزيد؛ من گفتم : واى بر تو چه گناه كرده اى كه نين نا اميد از رحمت خدا گرديده اى ؟

گفت : من جمال امام حسين عليه السّلام بودم در هنگامى كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت را شهيدد كردند، پنهان شدم كه بعضى از جامه هاى آن حضرت را بربايم ، و در كار برهنه كردن حضرت بودم . در شب ناگاه شنيدم كه خروش ‍ عظيم از آن صحرا بلند شد، و صداى گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسى را نمى ديدم ، و در ميان آنها صدائى مى شنيدم كه مى گفت : اى فرزند شهيد من ، واى حسين غريب من ، تو را كشتند و حق تو را نشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه ، مدهوش گرديدم و خود را در ميان كشتگان افكندم ، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند و بر درو ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكى از ايشان مى گويدكه : اى فرزند بزرگوار واى حسين مقتول به سيف اشرا، فداى تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو.

ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين عليه السّلام نشست و گفت : لبيك يا جداه و يا رسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا اخاه ، اى برادر مقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام ، پس فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، يا جداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردند اموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند، حضرت فاطمه زهرا عليه السّلام از همه بيشتر مى گريست .

پس حضرت فاطمه عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با اين نور ديده من اين امت جفا كار، اى پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روى خود بمالم ، چون خدا را ملاقات كنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روى خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت كه :

فداى تو شوم اى حسنن كه تو را سر بريده مى بينم و در خون خود غلطيده مى بينم ، اى فرزند گرامى ، كه جامه هاى تو را كند؟ حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود كه : اى جد بزرگوار شتردارى كه با من بود و با او نيكيهاى بسيا كرده بودمم ، او به جزاى آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا انديشه نكردى و از من شرم نكردى كه جگر گوشه مرا عريان كردى ، خدا روى تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاى تو را قطع كند، پس در همان ساعت روى من سياه شده و دستهاى من افتاد، و براى اين دعا مى كنم و مى دانم كه نفرين حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله رد نمى شود، و من آمرزيده نخواهم شد.

ايضا روايت كرده است كه مرد خدادى ( آهنگرى ) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعد به جنگ سيد الشهداء مى رفتند، از آهن بسيارى برداشت و با لشكر ايشان رفت ، و نيزه هاى ايشان را درستت مى كرد و ميخ ‌هاى خيمه هاى ايشان را مى ساخت و شمشير و خنجر ايشان را اصلاح مى كرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ايشانن بودم و اعانت ايشان مى نمودم تا آنكه آن حضرت را شهيد كردند.

چون برگشتم شبى در خانه خود خوابيده بودن ، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم از تشنى زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شده عطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه ديدم كه سواره اى پيدا شد در نهايت حسن و جمال و در غايت مهابت و جلال ، و چندين هزار پيغمبران و اوصياى ايشان و صديقان و شهيدان در خدمت او مى آمدند، و جميع محشر از نور خورشيد جمال اومنور گرديده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتى سوار ديگر پيدا شد مانند ماه تابان ، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادت انتساب او مى آمدند، و هر حكمى مى فرمود اطاعت مى كردند چون به نزديك من رسيد، عنان مركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را.

ناگه ديدم كه يكى از آنها كه در ركاب او بودند بازوى مرا گرفت و چنان كشيد كه گمان كردم كتف م جدا شد، گفتم : به حق آن كى كه تو را به بردن من مامور گردانيد تو را سوگند مى دهم كه بگوئى او كيست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا كه بر درو او بودند چه جماعت بودند؟ گفت : پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان ن گفتم : شما چه جماعتيد كه بر دور اين مرد بر آمده ايد و هر چه مى فرمايد اطاعت مى كنيد گفت ما ملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است ، گفتم : مرا چرا فرمود بگيريد؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم با لشكرى كه همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجيرى از آتش در گدرن عمر بود و آتش از ديده ها و گوشهاى او شعله مى كشيد ن و جمعى ديگر كه با او بودند پاره اى در زنجيرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى اتش ‍ در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائكه به بازوهاى ايشان چسبيده بودند.

چون پاره اى راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بر كرسى رفيعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راستت او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه : اين دو مرد كيستند؟ گفت : يكى نوح عليه السّلام است و ديگرى ابراهيم عليه السّلام ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : چه كردى يا على ؟ فرمود: احدى از قاتلان حسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: نزديك بياوريد ايشان را.

چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤ ال مى كرد كه چه كردى با فرزند من حسين و مى گريست ، و همه اهل محشر از گره او مى گريستند، پس يكى از ايشان مى گفتم كه : من آب بر روى او بستم ، و ديگرى مى گفت : من تير به سوى او افكندم ، و ديگرى مى گفت : من سر او را جدا كردم ، و ديگرى مى گفت : من فرند او را شهيد كردم ، پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله فرياد بر آورد: اى فرزندان غريب بى ياور من ، اى اهل بيت مطهر من ، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس خطاب كرد به پيغمبران كه : اى پدر م آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهيم ، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوك كرده اند؟ پس خروش از انبيا و اوصيا و جميع اهل محشر بر آمد پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه :

بكشيد ايشان را به سوى جهنم ، پس يك يك ايشان را مى كشيدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنكه مردى را آوردند، حضرت از او پرسيد كه : تو چه كردى ؟ گفت : من تيرى و نيزه اى نينداختم و شمشيرى نزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزى عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آن را اصلاح كردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكر داخل بوده اى ، و سياهى لشكر ايشان را زياده كرده اى ، و قاتلان فرزندان مرا يارى كرده اى ، ببريد او را به سوى جهنم ، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه : حكمى نيست امروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.

چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا به سوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود، و همه كس از من بيزارى جسته اند و مرا لعنت مى كنند، و به بدترين احوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.

در بيان بعضى از احوال مختار و كيفيت كشته شدن بعضى از قاتلان آن
حضرت شيخ طوسى به سند معتبر ا زمنهال بن عمرور روايت كرده است كه گفت : در بعضى از سنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رفتم ، حضرت فرمود: اى منهال چه شد حرملة بن كاهل اسدى ؟ گفتم : او را در كوفه زنده گذاشتم ، پس حضرت دست مبارك به دعا برداشت و مكرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمى آهن و آتش را، منهال گفت : چون به كوفه برگشتم ديدم مختار بن ابى عبيده ثقفى خروج كرده است ، و با من صداقت و محبتى داشت ، بعد از چند روز كه از ديدنى هاى مردم فارغ شدم ، و به ديدن او رفتم ، وقتى رسيدم كه او از خانه بيرون مى آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت : اى منهال ! چرا دير به نزد ما آمى ، و ما رامبارك باد نگفتى ، و با ما شريك نگرديدى در اين امر؟ گفتم ايهاالامير من در اين شهر نبودم و در اين چند روز از سفر حج مراجعت نمودم ، پس با او سخن مى گفتم و مى رفتم تا به كناسه كوفه رسيديم ، در آنجا عنان كشيد و ايستاد و چنان يافتم كه انتظارى مى برد، ناگاه ديدم كه جماعتى مى آيند، چون به نزديك او رسيدند گفتند: ايها الامير بشارت باد ترا كه حرملة بن كاهل را گرفتيم .

چون اندك زمانى گذشت ، آن ملعون را بر آوردند، مختار گفت : الحمدالله كه تو به دست ما آمدى ، پس گفت : جلادان را بطلبيد، و حكم كرد دستهاى و پاهاى او را بريدند، و فرمود:

پشته هاى نى آوردند و اتش بر آنها زدند، و امر كرد كه او را در ميان آتش ‍ انداختند، چون آتش در او گرفت من گفتم : سبحان الله ، مختار گفت : تسبيح خدا در همه وقت نيكوست اما در اين وقت چرا تسبيح گفتى ؟ گفتم : تسبيح من براى ان بود كه در اين سفر به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رسيدم و احوال اين ملعون را از من پرسيدند، چون گفتم كه او را زنده گذاشتم ، دست به دعا برداشت و نفرين كرد او را كه حق تعالى حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، و امروز اثر استجابت دعاى آن حضرت را مشاهده كردم .

پس مختار مرا سوگند داد كه م تو شنيدى از آن حضرت اين را؟ من سوگند يادكردم و بعد از نماز به سجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و سوار شد چون ديد كه آن ملعون سوخته بود، برگشت و من هموراه او روانه شدم تا آنكه به در خانه من رسيد، گفتم : ايها الامير اگر مرا مشرف كنى و به خان من فرود آئى و از طعام من تناول نمائى ، موجب فخر من خواهد بود، گفت : اى منهال تو مرا خبر مى دهى كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام چهار دعا كرده است ، و خدا آنها را بر دست من مستجاب كرده است ، و مرا تكليف مى كنى كه فرود آيم و طعام بخورم ، و امروز براى شكر اين نعمت روز ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است كه سر امام حسين عليه السّلام را براى ابن زياد برد و عبدالله رضيع را با جمعى از شهدا شهيد كرد، بعضى گفته اند كه : او سر مبارك حضرت را جدا كرد.

ايضا روايتت كرده است كه مختار بن ابى عبيده در شب چهارشنبه شانزدهم ربيع الاخر سال شصت و شش از هجرت خروج كرد، و مردم با او بيعت كردند به شرط آنكه به كتاب خدا و سنت رسول صلى الله عليه و آله عمل نمايد، و طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام و خونهاى اهل بيت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شيعيان و بيچارگان بكند، و مؤ منان را حمايت نمايد ن در آن وقت عبدالله بن مطيع از جانب عبدالله بن زبير در كوفه والى بود، پس مختار بر او خروج كرد و لشكر او را گريزانيد و از كوفه بيرون كرد، و در كوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت ، و عبيدالله بن زياد در آن وقت حاكم ولايت جزيره بود، مختار لشكر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهيم پسر مالك اشتر را سپهسالار لشكر كرد، و ابو عبدالله جدلى و ابو عماره كيسان را همراه آن لشكر كرد، پس ابراهيم در روز شنبه هفتم ماه محرم از كوفه بيرون رفت با دو هزار كس ا ز قبيله مذحج و اسد، و دو هزار كس از قبيله تميم و همدان ، و هزار و پانصد كس از قبيله كنده و ربيعه ، و دو هزار از قبيله حمرا- و به روايتت ديگر هشت هزار كس از قبيله حمرا - و چهار هزار كس از قبايل ديگر با او بيرون رفتند.

چون ابراهيم بيرون مى رفت ، مختار پياده به مشايعت او بيرون آمد، ابراهيم گفت : سوار شتر شو خدا تو را رحمت كند، مختار گفت : مى خواهم ثواب من زياده باشد در مشايعت تو و مى خواهم كه قدمهاى من گرد آلود شود در نصرع و يار يآل محمد، پس وداع كردند يكديگر را و مختار برگشت ، پس ‍ ابراهيم رفت تا به مدائن فرود آمد، چون خبر به مختار رسيد كه ابراهيم از مدائن روانه شده از كوفه بيرون آمد تا آنه در مدائن نزول كرد. چون ابراهيم به موث لرسيدد ن ابن زياد لعين با لشكر بسيار متوجه موصل شد و در چهار فرسخى لشكر او فرود آمد، چون هر دو لشكر برابر يكديگر صف كشيدند، ابراهيم در ميان لشكر خود ندا كرد كه : اى اهل حق ، واى ياوران دين خدا اين پس زياد است كشنده حسين بن على و اهل بيت او، و اينك به پاى خود به نزد شما آمده است با لشكرهاى خود كه لشكر شيطان است ، پس ‍ مقاتله كنيد با ايشان به نيت درست و صبر كنيد و ثابت قدم باشيد در جهاد ابشان ، شايد حق تعالى آن لعين را به دست شما به قتل رساند و حزن و اندوه سينه هاى مؤ منان را به راحت مبدل گرداند، پس هر دو لشكر بر يكديگر تاختند، و اهل عراق فرياد مى كردند: اى طلب كنندگان خون حسين ، پس جمعى از لشكر ابراهيم برگشتند و نزديك شد كه منهزم گردند، ابراهيم ايشان را ندا كرد كه : اى ياوران خدا صبر كنيد بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و عبدالله بن يسار گفت : من شنيدم از امير المومنين كه مى فرمود: ما ملاقات خواهيم كرد لشكر شام را در نهرى كه آن را خازر مى گويند ن و ايشان ما را خواهند گريزانيد به مرتبه اى كه از نصرت مايوس ‍ خواهيم شد، و بعد از آن بر خواهيم گشت و بر ايشان غالب خواهيم شد و امير ايشان را خواهيم كشتت ن پس صبر كنيد شما بر ايشان غالب خواهيد گرديد.
پس ابراهيم خود بر ميمنه لشكر تاخت ن و ساير لشكر به جرات او جرات كردند و آن ملاعين را منهزم ساختند، از پى ايشان رفتند و ايشان را مى كشتند و مى انداختند، چون چنگ بر طرف شد، معلوم شد كه عبيد الله بن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بين ذل الكلاع و ابن خوشب و غالب باهلى و عبدالله اياس سلمى و ابوالاشرس والى خراسان و ساير اعيان لشكر آن ملعون به جهنم واصل شده بودند.

چون از جنگ فارغ شدند، ابراهيم به اصحاب خود گفت كه بعد زا هزيمت لشكر مخالف ، من ديدم طايفه اى را كه ايستاده بودند و مقاتله مى كردند، و من رو به ايشان رفتم و در برابر من مردى آمد و بر استرى سوار ببود و مردم را تحريص بر قتال مى كرد، و هر كه نزديك او مى رفت او را بر زمين مى افكند چون نظرش برمن افتاد، قصد من كرد، من مبادرت كردم و ضربتى بر دست او زدم و دستش را جدا كردم ، از استر گرديد بر كنار افتاد، پس پاى او را جدا كردم ، و از او بوى مشك ساطع بود، گمان دارم كه آن پسر زياد لعين بود، بوريد و او را طلب كنيد پس مردى آمد و در ميان كشته گان او را تفحص ‍ كرد، در همان موضع كه ابراهيم گفته بود او را يافت و سرش را به نزد ابراهيم اورد، ابراهيم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مى سوختند، و به دود آن مردود ديده اميد خود را روشن مى كردند، و به خاكستر آن بداختر زنگ از آئينه سينه هاى خود مى زدودند، و به روغن بدن آن پليد چراغ امل و اميد خود را تا صبح مى افروختند چون مهران غلام آن ملعون ديد كه به پيه بدن اقاى او در آن شب چراغهاى عيش خود را افروختند، سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز چربى گوشت را نخورد، زيرا كه آن ملعون بسيار اورا دوست مى داشت و نزد او مقرب بود.

چون صبح شد، لشكر ابراهيم غنيمتهاى لشكر مخالف را جمع كردند و متوجه كوفه گرديدند، يكى از غلامان ابن زياد لز لشكرگاه گريخت و به شام رفت نزد عبدالملك بن مروان ، چون عبدالملك او را ديد گفت : چه خبر دارى از ابن زياد؟ گفت : چون لشكرها به جولان در آمدند مرا گفت : كوزه ابى براى من بياور، پس از آن آب بياشاميد و قدرى از آن را در ميان زره و بدن خود ريخت ، و بقيه آب را بر ناصيه اسب خود پاشيد و سورا شد و در درياى جنگ غوطه خورد، ديگر او را نديدم و گريختم و به سوى تو آمدم پس ابراهيم سر ابن زياد را به سرهاى سروران لشكر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتى نزد او حضار كردند كه او چاشت مى خورد، پس خد را حمد بسيار كرد و گفت : الحمدالله كه سر اين لعين را وقتى آوردند نزد من كه چاشت مى خوردم ، زيرا كه سر سيد الشهدا را به نزد آن لعين در وقتى بردند كه او چاشتت مى خورد. چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفيدى پيدا شد و در ميان سرها مى گرديد تا به سر ابن زياد رسيد، پس در سوراخ بينى ان لعين داخل شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بينى او بيرون آمد چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخسات و كفش پوشيد و ته كفش را مكرر بر روى آن لعين مى زد و بر جبين پركين آن لعين مى ماليد، پس كفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت : اين كفش را بشوى كه به كافر نجسى ماليده ام .

پس مختار سر ابن زياد و حصين بن نمير و شر حبيل بن ذى الكلاع را با عبدالرحمن بن ابى عمرة ثقفى و عبدالله بن شداد جشمى صايب بن مالك اشعرى به نزد محمد بن حنفيه فرستاد، و عريضه اى به او نوشت كه : اما بعد به درستى كه فرستادم ياوران شيعيان او را بسوى دشمنان تو كه طلب كنند خون برادر مظلوم شهيد تو را، پس بيرون رفتند با نيتت درست و با نهايت خشم و كين بر دشمنان دين مبين ، و ايشان را ملاقات كردند نزديك منزل نصيبين ، و كشتند ايشان را به يارى رب العالمين ، و لشكر ايشان را منهزم ساختند و در درياها و بيابانها متفرق گردانيدند، و از پى آن مدبران رفتند، و هر جا كه ايشان با يافتند به قتل آوردند و كينه هاى دلهاى مومنان را پاك كردند و سينه هاى شيعيان را شاد گردانيدند، و اينك سرهاى سركرده هاى ايشان را به خدمت تو فرستادم .

چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفيه آوردند، در آن وقت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مكه تشريف داشتند، پس محمد سر ابن زياد را به خدمت آن جناب چاشت تناول مى نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زياد بردند، او چاشت زهر مار مى كرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت دعا كردم كه : خداوندا مرا از دنيا بيون مبر تا آنكه بنمائى به من سر آن ملعون را در وقتى كه من چاشت خورم ، پس ‍ شكر مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا مستجاب گردانيد، پس فرمود آن سر را انداختند در بيرون .

چون سر او را نزد عبدالله بن زبير بردند، فرمود بر سر نيزه كنند و بگردانند، چون بر سر نيزه كردند، بادى وزيد و آن سر را بر زمين افكند، ناگاه مارى پيدا شد و بر بينى آن علين چسبيد، پس بار ديگر آن را بر نيزه كردند و باز باد آن را بر زمين انداخت و همان مار پديا شد و بر بينى آن لعين چسبيد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، چون اين خبر را به ابن زبير دادند گفت : سر اين ملعون را در كوچه هاى مكه بيندازيد. كه مردم پامال كنند.

پس مختار تفحص مى كرد قاتلان آن حضرت را، و هر كه را مى يافت به قتل مى رسانيد، و جماعت بسيار به نزد او آمدند و از براى عمر بن سعد شفاعت كردند و امان از براى او طلبيدند، چون مختار مضطر شد گفت : او را امان دادم به شرط آنكه از كوفه بيرون نرود، و اگر بيرون رود خونش هدر باشد.

روزى مردى نزد عمر آمد و گفت : من امروز از مختار شنيدم كه سوگند ياد مى كرد كه مردى را بكشد، و گمان من آن است كه مقصد او تو بودى ، پس ‍ عمر از كوفه بيرون رفت بسوى موضعى در خارج كوفه كه آن را حمام مى گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتند كه : خطا كردى واز دست مختار بيرون نمى توانى رفت ، چون مطلع مى شود كه از كوفه بيرون رفته مى گويد: امان من شكسته شد، و تو را مى كشد، پس آن ملعون در همان شب به خانه برگشت .

راوى گويد: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم ، هيثم بن اسود آمد و نشست ، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت : پدرم مى گويد كه چه شد امانى ه مرا دادى ، و اكنون مى شنوم كه ارداده قتل من دارى ، و اكنون مى شنوم كه ارداده قتل من دارى ، مختار گفت كه : بنشين ن و فرمود ابو عمره را بطلبيد، پس ديدم كه مرد كوتاهى آمد و سراپا غرق آهن گرديده بود، مختار حرفى درگوش او گفت و دو مرد ديگر را طلبيد و همراه او كرد، بعد از اندك زمانى ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختار به حفص گفت : اين ر را مى شناسى ؟ گفت : اناالله و انااليه راجعون ، مختار گفت : اى ابو عمره اين را نيز به پدرش ملحق گردان كه در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره او را به قتل آورد، پس مختار گفت : عمر به عوض امام حسين ، وحفص به عوض على بن الحسين ، و حاشا كه خون اينها با خون آنها برابرى تواندكرد.

پس بعد از كشتن ابن زياد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوى شد و روساى قبايل و وجوه عرب همه مطيع و ذليل او شدند، پس گفت : بر من هيچ طعامى و شرابى گوارا نيست تا يكى از قاتلان حسين و اهل بيتت او بر روى زمين هستند، و من هيچ يك از آنها را بر روى زمين زنده نخواهم گذاشت و كسى نزد من شفاعت ايشان نكند، و تفحص كنيد و مرا خبر دهيد از هر كه شريك بوده است در خون آن حضرت وخون اهل بيت او يا معاونت قاتلان او كرده است ، پس ه ركه را مى آوردند مى گفتند كه : اين زا قاتلان آن حضرت است يا معاونت برقتل او كرده است ، البته او را به قتل مى رسانيد.

پس خبر به او رسيدد كه شمر بن ذى الجوشن شترى از شتران حضرت را به غنيمت برداشته بود، چون به كوفه رسيد، آن شتر را نحر كرده بود و گوشت او را قسمت كرده بود، چون اين خبر شنيد گفت : تفحص كنيد، و از اين گوشت داخل هر خانه اى كه شده باشد مرا خبر كنيد، پس فرمود آن انه ها را خراب كردند و هر كه از آن گرفه يا خورده بود به قتل آوردند
پس عبدالله بن اسيد جهنى و مالك بن هيثم كندى و حمل بن مالك محارب را به نزد او آوردند، گفت : اى دشمنان خدا كحاست حين بن على ؟ گفتند: ما را به جبر به جنگ او بيرون بردند، گفت : ايا نتوانستيد كه بر او منت گذاريد و شربت آبى به او برسانيد؟ پس به مالك گفت كه : تو بودى كه كلاه آن امام مظلوم را برداشتى ؟ گفت : نه ، مختار گفت : بلى تو برداشتى ، پس ‍ فرمود كه دستها و پاهاى او را بريدند، و او به خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد، و آن دو ملعون ديگر را فرمود گردن زدند.

پس قراد بن مالك و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلى و عبدالله بن قيس ‍ خولانى را نزد او حاضر كردند، پس گفت : اى كشندگان صالحان ! خدا از شما بيزار باد، عطرهاى آن حضرت را در ميان خود قسمت كرديد در روزى كه نحس ترين روزها بود، پس فرمود ايشان را به بازار بردند و گردن زدند.

پس معاذ بن هانى و ابو عمره را فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه سر مبارك آن حضرتت را براى ابن زياد برده بود، چون به خاه او رفتند، در بيت الخلا پنهان شده بود، در زير سبدى او را پيدا كردند و بيرون آوردند، و در اثناى راه مختار را ديدند كه با لشكر خود مى ايد گفت : اين لعين را برگردانيد تا در خانه خودش به جاز يخودبرسانم ، پس ا:د به نزد در خانه او، و در آنجا او را به قتل رسانيد و جسد پليدش را به آتش سوخت و برگشت .

چون شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد، آن ملعون به سوى باديه گريخت ، پس ابوعمره را با جمعى از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسيار كردند، آن ملعون خود نيز جنگ بسيار كرد تا آنكه از بسيارى جراحت مانده شد، او را گرفتند و به خدمت مختار آوردند مختار فرمود روغنى را جوشانيدند و آن ملعون را در ميان روغن افكندند، تا آنكه همه بدن پليدش مضمحل شد.

به روايت ديگر: ابو عمره او را كشت ، و سرش را براى مختار فرستاد.

بس پيوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت خانه او را خراب مى كرد، و ندا مى كرد كه : هر غلامى كه آقاى خود را بكشد كه از قاتلان آن شرت باشد و سر او را به نزد من بياورد، من آن غلام را آزاد مى كنم و جايزه مى بخشم ، پس بسيارى از غلامان آقاهاى خود را كشتند وسرهاى ايشان را به خدمت او آوردند.

شيخ ابو جعفر بن نما در كتاب عمل الثار روايت كرده است كه چون مختا ر در كار خود مستقل گرديد، به تفحص قاتلان امام حسين عليه السّلام در آمد ن و اول طلب كرد آن جماعى را كه اراده كرده بودند كه اسب بر بدن مبارك ان حضرت و اصحاب او بتازند، فرمود كه ايشان را بر رو خوابانيدند و دستها و پاى ايشان را به ميخهاى آهن بر زمين دوختند، و سواران بر بدنهاى ايشان اسب تاختند تا پاره پاره شدند ن و پاره هاى ايشان را به آتش ‍ سوختند، پس دوكس را اوردند كه شريك شده بودند در كشتن عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب ، فرمود: كه ايشان را گردن زدند و جسد پليد ايشان را به آتش سوختند، پس مالك بن بشير را آوردند و فرمود كه در ميان بازار گردن زدند.

و ابو عمره ار با جماعتى فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه خانه او را محاضره كردند، و زن او از شيعيان اهل بيت بود از خانه بيرون آمد و به ظاره گفت كه نمى دانم كه او در كجاست ، و اشاره كرد به سوى بيت الخلاكه در آنجا پنهان شده است ن پس او را از آنجا بيرون آوردند و به آتش ‍ سوختند. وعبدالله بن كامل را فرستاد به سوى حكم بن طفيل كه تيرى به سوى عباس افكنده بود و جامه هاى عباس را كنده بود ن او را گرفت و تير باران كرد و عبدالله بن ناجيه را به طلب منقذ بن مره عبدى كه قاتل على بن الحسين عليه السّلام بودفرستاد، و آن ملعون نيزه در كف گرفته از خانه بيرون آمد، و نيزه بر عبدالله زد، و عبدالله برجست اورا از اسب افكند، و نيزه بر دست چپ او زد و دستش را شل كرد، و او گريخت ، و بر او دست نيافتند و زيد بن رقاد را طلبيد و فرمودكه او را سنگباران كردند و به آتش سوختند.

و سنان بن انس لعين از كوفه به بصره گريخت ، و مختار خانه او را خراب كرد و از بصره بيرون رفت به جانب قادسيه ن چون به نزديك قادسيه رسيد، جواسيس مختار، او را گرفتند و به نزد او آوردند، فرمود اول انگشتهاى آن لعين را بريدند، پس دستها و پاهاى و را قطع كردند ن و روغن زيتى را فرمود به جوش آوردند و آن لعين را در ميان روغن افكندند تا به جهنم واصل شد پس به طلب عمروبن صبيح فرستاد، شب او را در خانهاش گرفتند، و فرمود سراپاى او را به نيزه پاره پاره كردند و محمد بن اشعث گريخت به قصرى كه در حوالى قادسيه داشت ، چون مختار به طلب او فرستاد، او از راه ديگر قصر بيرون رفت و به مصعب بن زبير ملحق شد، و مختار فمرود قصر و خانه او راخراب كردند واموال او را غارت كردند و بجدل بن سلين را به نزد او آوردند، و گفتند كه انگشت مبارك حضرتت را قطع كرده است و انگشتر حضرت را برداشته است ، مختار فرمود كه دستها و پاهاى او را بر بندند، و در خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد.

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه امير المومنين عليه السّلام فرمود: چنانچه بعضى از بنى اسرائيل اطاعت خدا كردند، و ايشان را گرامى دشات ، و بعضى معصيت خدا كردند، و ايشان را معذب گردانيد، احوال شما نيز چنين خواهد بود؛ اصحاب آن حضرت گفتند: يا امير المومنين عاصيان ما چه جاعت خواهند بود؟ فرمود: آنها يند كه مامور سااخته اند ايشان را به تعظيم ما اهل بيت و رعايت حقوق ما، و ايشان مخالفت خواهند كرد و انكار حق ما خواهند نمود، و فرزندان اولاد رسول را كه ماءمور شده اند به اكرام و محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين چيزى واقع خواهد شد؟ فرمود: بلى البته واقع خواهد شد، واين دو فرزند بزرگوار من حسن و حسين را شهيد خواهند كرد، حق تعالى عذابى بر ايشان وارد خواهد ساخت به شمشير آنهائى كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد چنانچه بر بنى اسرائيل چنين عذابها مسلط گردانيد گفتند: كيست آنكه بر ايشان مسلط خواهد شد يا امير المؤ منين ؟ فرمود: پسرى است از قبيله بنى ثقيف كه او را مختار بن ابى عبيده مى گويند.

حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود: چون اين خبر به حجاج رسيد و به او گفتند: على بن الحسين از جد خود امير المؤ منين چنين روايتى مى كند، حجاج گفت : بر ما معلوم نشده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را گفته باشد يا على بن ابيطالب اين را گفته باشد، على بن الحسين كودكى اس و با طلى چند مى گويد و اتباع خد را فريب مى دهد، مختار را بياوريد به نزد من تا دروغ او ظاهر گردانم .

چون مختار را آوردند، نطع طلبيد، و غلامان خود را گفت : شمشير بياوريد و او را گردن بزنيد، چون ساعتى گذشت و شمشير نياوردند، گفت : چرا شمشير نمى آوريد؟ گفتند: شمشيرها در خزانه است و كليد خزانه پيدا نيست ، پس مختار گفت : نمى توانى مرا كشت ، و رسول خدا هرگز دروغ نگفته ، اگر مرا بكشى ، خدا زنده خواهد كرد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس را از شما به قتل رسانم ، جلاد بده تا او را گردن بزند، چون جلاد شمشير را گرفت و به سرعت متوجه او شد كه او را گردن بزند، به سر در آمد و شمشير در شكمش آمد و شكمش شكافته شد و مرد، پس جلاد ديگر را طلبيد ن چون متوجه قتل او شد، عقربى او را گزيد افتاد و مرد پس مختار گفت :

 اى حجاج نمى توانى مرا كشت ، به خاطر آور آنچه نزار بن معد بن عدنان به شاپور ذى لاكتاف گفت در وقتى كه شاپور عربان را مى كشت و ايشان را مستاصل مى كرد، حجاج گفت : بگو چه بوده است آن ؟ مختار گفت : در وقتى كه شاپور عربان را مستاصل مى كرد نزار فرزندان خود را امر كرد كه او را در زنبيلى گذاشتند و بر سر راه شاپور آويختند، چون شاپور به نزد او رسيد و نظرش بر او افتاد گفت : بپرس ، نزار گفت : به چه سبب اينقدر از عرب را مى كشى و ايشان بدى نسبت به تو نكرده اند؟ شاپور گفت : براى آن مى كشم كه در كتب ديده ام كه مردى از عرب بيرون خواهد آمد كه او را محمد مى گويند، و دعوى پيغمبرى خواهد كرد ن و ملك و پادشاه عجم بر دست او بر طرف خواد شد، پس ايشان را مى كشم كه او به هم نرسد، نزار گفت : اگر آنچه ديده در كتب دروغگويان ديده اى ، روا نباشد كه بى گناه چند رابه گفته دروغگوئى به قتل رسانى ، و اگر در كتب راستگويان ديده اى پس ‍ خد حفظ خواهد كرد آن اصلى را كه آن مرد از او بيرون مى ايد و تو نمى توانى كه قضاى خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى ، و اگر از خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى ، و اگر از جميع عرب نماند مگر يك كس ، آن مرد از او به هم خواهد رسدى ، شاپور گفت : راستت گفتى اى نزار، يعنى : لاغر و حيف ، و به اين سبب او را نزار گفتند، پس سخن او را پسنديده و دست از عرب برداشت .

اى حجاج حق تعالى مقدر كرده است كه از شما سيصد و هشتاد و سه هزار كس به قتل رسانم ، يا خدا تو را مانع مى شود از كشتن من يا اگر مرا بكشى بعد از كشتن زنده خواهد كرد كه آنچه مقدر كرده است به عمل آورم ، و گفته رسول خدا حق است و در آن شكى نيست .

باز حجاج جلاد را گفت كه : بزن گردن او را، مختار گفت كه ، او نمى تواند، اگر خواهى تجربه كنى خود متوجه شو تا حق تعالى افعى بر تو مسلط گرداند چنانچه عقرب را بر او مسلط گردانيد. چون چون جلاد خواست كه او را گردن بزند، ناگاه يكى ازخواص عبدالملك بن مروان از در درآمد فرياد زد كه : دست از او بداريد، و نامه اى به حجاج داد كه عبدالملك در آن نامه نوشته بود: اما بعد اى حجاج بن يوسف !

كبوتر براى من نامه اى آورد كه تو مختار بن ابى عبيده را گرفته و مى خواهى او را به قتل آورى ، به سبب آنكه روايتى از رسول خدا به تو رسيده كه او را انصار بنى اميه را خواهد كشت ، چون نامه من به تو برسد، دست از او بردار و متعرض او مشو كه او شوهر دآيه وليد عبدالملك است ، و وليد از براى او نزد من شفاعت كرده است ، و آنچه به تو رسيده است اگر دروغ است چه معنى دارد كه مسلمانى را به خبر دروغ بكشى ، و اگر راست است تكذيب قول رسول خدا نمى توان كرد.

پس حجاج مختار را رها كرد، و مختار به هر كه مى رسيد مى گفت كه : من خروج خواهم كرد، و بنى اميه را چنين خواهم كشت . چون اين خبر به حجاج رسيد، بار ديگر او را گرفت و قصد قتل او كرد، مختار گفت : تو نمى توانى مرا كشت ، و در اين سخن بودند كه باز نامه عبدالملك بن مروان را كبوتر آورد، و در آن نامه نوشته بود كه : اى حجاج متعرض مختار مشو كه او شوهر دآيه پسر وليد است ، و آن حديثى كه شنيده اى اگر حق باشد ممنوع خواهى شد از كشتن او چنانچه ممنوع شد دانيال از كشتن بخت النصر براى آنكه مقدر شده بود كه بنى اسرائيل را به قتل رساند، پس حجاج او را رها كرد و گفت : اگر ديگر چنين سخنان از تو بشنوم كه گفته اى تو را به قتل خواهم رسانيد، باز فايده نكرد، و مختار آن قسم سخنان در ميان مردم مى گفت .

چون حجاج به طلب او فرستاد، پنهان شد، و مدتى مخفى بود تا آنكه حجاج او را گرفت و باز اراده قتل او كرد، باز مقارن آن حال نامه عبدالملك رسيد كه : او را مكش ، پس حجاج او را حبس كرد و نامه اى به عبدالملك نوشت كه : چگونه نهى مى كنى از كشتن كسى كه علانيه در ميان مردم مى گويد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس از انصار بنى اميه را خواهم كشت ؟ عبدالملك در جواب نوشت كه : تو جاهلى ، اگر آنچه او مى گويد حق است پس البته او را تربيت خواهيم كرد تا بر ما مسلط گردد چنانچه فرعون را خدا موكل كرد بر تربيت موسى تا آنكه بر او مسلط گرديد، و اگر اين خبر دروغ است چرا در حق او رعايت كسى نكنيم كه حق خدمت بر ما دارد، پس آخر مختار بر ايشان مسلط شد و كرد آنچه كرد.

روزى حضرت على بن الحسين ع خروج مختار را براى اصحاب خود ذكر مى كرد، بعضى از اصحاب آن حضرت گفت : يابن رسول الله ما را خبر نمى دهى كه خروج آن چه وقت خواهد بود؟ فرمود: سه سال ديگر خواهد شد و سر عبيدالله بن زياد و شمر بن ذالجوشن را به نزد ما خواهند آورد در وقتى كه ما چاشت مى خوريم . چون رسيد روز وعده كه حضرت امام زين العابدين ع براى خروج مختار فرموده بود، اصحاب آن حضرت در خدمت او جمع شدند، و آ، جناب طعامى براى ايشان حاضر كرد و فرممود: بخوريد كه امروز ستمكاران بنى اميه را به قتل مى رسانند، گفتند: در كجا؟ حضرت فرمود: در فلان موضع ، مختار ايشان را به قتل مى رساند، و زود باشد كه دو سر از ايشان به نزد ما بياورند، و آن سرها را در فلان روز براى ما خواهند آورد.

چون روز شد و حضرت از تعقيب فارغ شد، اصحاب آن حضرت به نزد او رفتند، آن جناب طعامى براى ايشان طلبيد، چون طعام حاضر شد، آن دو سر را آوردند، پس آن جناب به سجده درآمد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا در اين وقت سر قاتلان پدرم را به من نمود، و پيوسته نظر مى كرد به سوى آن سرها و مبالغه بسيار مى نمود د رشكر حق تعالى چون مقرر بد كه بعد ازچاشت ن حضرت حلوائى براى ميهمانان آن جناب مى آوردند، در ان روز به سبب آنكه مشغول نظاره آن سرها گرديدند، حلوا نياوردند، يكى از نديمان آن مجلس گفت : يابن رسول الله امروز حلوا به ما نرسيد، آن جناب فرمود: كدام حلوا شيرينتر است از نظر كردن به اين سرها.

شيخ كشى به سند معتبر از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه گفتت : روزى مختار را ديدم ك كودكى بود، و حضت امير المومنين عليه السّلام او را در دامن خد نشانيده بود و دس بر سر او مى كشيد و مى گفت كه : يا كيس يا كيس ، يعنى : اى بزرگ و دانا

ايضا به سند حسن روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دشنام مدهيد مختار را كه او كشت كشندگان مارا و طلب خون ما كرد و زنان بى شوهر ما را به شوهر داد؛ در وقت تنگدستى ، مال ميان ما قسمت كرد.

ايضا به سند معتبر از عبدالله بن شريك روايت كرده اند كه گفت : در روز عيد اضحى رفتم به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السّلام در منى ، و حضرت تكيه فرموده بود و حلاقى طلبيده بود كه س رمبارك خود را بتراشد، ون در خدمتت آن جناب نشستم مرد پيرى از اهل كوفه داخل شد و دستت آن حضرتت را گرفت كه ببوسد، آن جناب مانع شد فرمود: تو كيستى ؟ گفت :

منم حكم پسر مختار، حضرت او را طلبيد و او را بسيار نزديك خود نشاند، پس آن مرد گفت : مى گويند كه دروغگو بود، و هر چه بفرمائى من در حق او اعتقاد خواهم كرد، حضرت فرمود:

سبحان الله ! به خدا سوگند كه پدرم مرا خبر داد كه مهر مادر من از زرى داده شد كه مختار فرستاده بود، و او خانه هاى خراب شده ما را بنا كرد، و قاتلان ما را كشت ، و خونهاى ما را طلب كرد، پس خد رحمتت كند او را، به خدا سوگند كه خبر داد مرا پدرم كه درخدمت فاطمه دختر امير المومنين بودم كه مى گفت : خدا رحمت كند پدر تو را كه هيچ حقى از حقوق ما را نزد احدى نگذاشت مگر آنكه طلب كرد آن را، و طلب خونهاى ما كرد، و كشندگان ما را كشت .

ايضا به سند معتبر از عمر پس على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه گفت : چون سر عبيدالله بن زيادو عمر بن سعد را براى پدرم آوردند، به سجده در آمد و گفت : حمد مى كنم خدا را كه طلب كرد خون مرا از دشمنان من ، و خدا مختار را جزاى خير دهد.

ايضا به سند معبر از حضرت جعفر صادق عليه السّلام راويت كرده است كه هيچ زنى از بنى هشام موى سر خود را شانه نكرد و خضاب نكرد، ايضا از عمر بن على بن الحسين روايت كرده است كه اول مختار براى پدرم بيست هزار درهم فرستاد، پدرم قبول كرد، و خانه عقيل بن ابيطالب را و خانه هاى ديگر از بنى هاشم كه بنى اميه خراب كرده بودند پدرم به آن زر ساخت ، چون مختار آن مذهب باطل را اختيار كرد، بعد از آن چهل هزار دينار براى پدرم فرستاد، پدرم از او قبول نكرد و رد كرد.

ايضا به سند معتبر از مام محمد باقر عليه السّلام راويت كرده است كه مختار نامه اى به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نوشت و با هديه اى چند از عراق به خدمت ان جناب فرستاد، چون رسولان او به در خانه او رسيدند، رخصت طلبيدند كه داخل شوند، حضرت فرستاد كه : دور شويد كه من هديه دروغگويان را قبول نمى كنم و نامه ايشان را نمى خوانم ، پس آن رسولان عنوان را محو كردند و به جاى او نوشتند كه : اين نامه ى است به سيو مهدى محمد بن على ، و آن نامه را بردند به سوى محمد بن حنفيه ، و او هديه ها را قبول كرد، و نامه او را جواب نوشت .

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است ه چون حق تعالى خواهد كه انتقام بكشد براى دوستان خود، انتقام مى كشد براى ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براى خود، انتقام مى كشد براى ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براى خود، انتقام مى كشد به دوستان خود، به تحقيق كه انتقام كشيد براى يحيى بن زكريا به بخت النصر كه بدترين خلق خدا بود.

ابن ادريس به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون روز قيامت شود، حضرت رسالت صلى الله عليه و آله با امير المومنين و امام حسن و امام حسين عليه السّلام بر صراط بگذرند، پس كسى از ميان جهنم سه مرتببه ندا كند ايشان را كه : به فرياد من برس يا رسول الله ، ان جناب جواب نگويد؛ پس سه مرتبه ندا كند: يا امير المومنين به فرياد من برس ، آن حضرت جواب نگويد؛ پس سه مرتبه فرياد كند كه : يا حسن به فرياد من برس ، آن جناب جواب نفرمايد؛ پس سه مرتبه ندا كند كه : يا حسين به فرياد من برس كه من كشنده دشمنان توام ، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به امام حسين عليه السّلام گويد كه : حجت بر تو گرفت ، تو به فرياد او برس ، پس حضرت مانند عقابى كه بجهد و جانورى را بر بايد، او را از ميان جهنم بيرون آورد.

راوى گفت : اين كه خواهد بود فداى تو گردم ؟ حضرت فرمود: مختار، راوى گفت : چرا در جهنم او را عذاب خواهند كرد با آن كارها كه او كرد؟ حضرت فرمود: اگر دل او را مى شكافتند، هر آينه چيزى از محبت ابوبكر و عمر در دل او ظاهر مى شد، به حق آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر در دل جبرئيل و ميكائيل محبت ايشان باشد، هر آينه حق تعالى ايشان را بر رو در آتش اندازد.

در بعضى از كتب معتبر روايت كدره اند كه مختار براى امام زين العابدين عليه السّلام صد هزار در هم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه زين العابدين عليه السّلام صد هزار درهم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه آن را قبول كند، و ترسيد از مختار كه رد كند و از او متضرر گردد، پس آن حضرت آن مال را در خانه ضبط كرد چون مختار كشته شد، حقيقت حال را به عبدالمك نوشت كه : آن مال تعلق به تو دارد و بر تو گوارا است ، و آن جناب مختار را لعنت كرد و مى فرمود: دروغ مى بندد بر خدا و بر ما، مختار دعوى مى كرد كه وحى خدا بر او نازل مى شود.

مؤ لف گويد كه : احاديث در باب مختار مختلف وارد شده است چنانچه دانستى ، و در ميان علماء اماميه در باب او اختلافى هست ؛ جمعى اورا خوب مى دانند و مى گويند كه : امام زين العابدين عليه السّلام به خروج كردن او راضى بود و به حسب ظاهر از ترس مخالفان تبرا از او مى نمود و اظهار عدم رضا مى فرمود، و مختار براى طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام خروج كرد و دعوى امامت و خلافت براى خود و ديگرى نمى كرد، و بعضى از علما را اعتقاد آن است كه غرض او رياست و پادشاهى بود، و اين امر را وسيله آن كرده بود، و اولا به حضرت امام زين العابدين عليه السّلام متوسل شد، چون حضرت از جانب حق تعالى مامور نبود به خروج و نيت فاسد او را مى دانست ، اجابت او ننموده ، پس او به محمد بن حنفيه متوسل شد و مردم را به سوى او دعوت مى كرد و او را مهدى قرار داده بود، و مذهب كيسانيه از او در ميان مردم پيدا شد، و محمد بن حنفيه را امام آخر مى دانند و مى گويند كه : زنده است و غايب شده ، و در آخر الزمان ظاهر خواهد شد و الحمدالله كه اهل ان مذهب منقرض شده اند و كسى از ايشان نمانده است ، و ايشان را به اين سبب كيسانى مى گويند كه از اصحاب مختارند و مختار را كيسان مى گفتند براى آنكه امير المومنين عليه السّلام موافق روايات ايشان او را به كيس خطاب كرد، يا به اعتبار آنكه سر كرده لشكر او و مدبر امور او ابو عمره بود كه كيسان نام داشت .

و آنچه از جمع بين الاخبار ظاهر مى شود آن است كه او در خروج خود، نيت صحيحى نداشته است ، و اكاذيب و اباطيل را وسيله ترويج امر خود مى كرده است ، وليكن چون كارهاى خير عظيم بر دست او جارى شده است ، اميد نجات درباره او هست ، و متعرض احوال اين قسم مردم نشدن شايد اولى و احوط باشد.

پایان کتاب لهوف

التماس دعا
دسته ها :
دوشنبه هشتم 11 1386
X